-عکس از خودم-

سلام!

اول از همه می‌خواستم بدانی که نه من تو را می‌شناسم نه تو من را. من هم اصلا قصد مزاحمت ندارم! آخر میدانی...این روز ها پیدا کردن هم‌صحبت در انگلیس خیلی دشوار است ، مخصوصا برای کسی با عقاید متفاوت مانند من.

ساعت ۱۳:۰۰ بود و داشتم چمن ها را کوتاه می‌کردم که تکه کاغذی کوچک بر روی زمین و میان چمن ها پیدا کردم. بله! آن آدرس پستیِ تو بود! با اینکه نمی‌دانم کیستی اما برایم جالب است که کمی با تو صحبت کنم. شاید اگر هویت هایمان پنهان بماند بهتر باشد ، شاید از قضاوت زودهنگام جلوگیری شود.

شاید به عنوان اولین موضوعِ صحبت از تو سوالی بپرسم. «آیا تا به حال با وجود هزاران آدم در اطرافت احساس تنهایی کردی؟»

اگر خود بخواهم درمورد این موضوع بنویسم باید بنویسم که بله ، بله ، بله و بله! خیلی اوقات پیش آمده که به دیدار دوستانم می‌روم و با آنها چای می‌خورم. اما وای به موقعی که وقت حرف زدن شود! از موضوعات صحبت آنها متنفرم! -اوه! شنیده‌ای که تِرِسا نامزد کرده؟! می‌گویند همسرش خیلی ثروتمند است!- +در هر حال او که زیاد زیبا نبود. مطمئنا همسر بهتری نصیب ما می‌شود!+ وقتی از من می‌خواهند که حرفشان را یا تایید کنم یا تکذیب ، سرم را پایین می‌اندازم و هنگام نوشیدن چای یک هورت پر صد و صدا می‌کشم ، تا شاید کمی منزجر کننده به نظر بیایم و آنها نظر خواهی از من را در شأن خود نبینند! من دوست دارم درمورد مشکلاتم ، افکارم و کتاب هایم صحبت کنم.درمورد اینکه چقدر دنیای اطرافم برای افکارم کوچک است و آزار دهنده. و درمورد هزاران چیز دیگر. راستش را بخواهی ، من اصلا دوست ندارم درمورد بقیه صحبت کنم! دوست دارم آنها خودشان درمورد خودشان در نزد من صحبت کنند!

فکر نمی‌کنم موضوع خوبی را انتخاب کرده باشم (ولی تو حتما به آن سوال جواب بده!) پس موضوع را عوض می‌کنم. دوست دارم درمورد یکی از چیزهایی که درکشان نمی‌کنم حرف بزنم. «عشق» من در آغوش گرفتن و در آغوش کشیده شدن را دوست دارم. آن تپش قلب تند تند را دوست دارم. بوسیدن و بوسیده شدن را نیز دوست دارم. اما عشق را درک نمی‌کنم. حس می‌کنم توسط هر کسی که به آغوش کشیده شوم یا بوسیده شوم ، قلبم برایش تند خواهد زد. آیا نام این احساس عشق است؟ حس ‌میکنم عشق کمی پیچیده تر از این حرف هاست. یادم میاید که دبیرستانی بودم. و یکی از دانش‌آموزان مرا به کناری کشید و به من گفت -حس می‌کنم تو احساس خاصی را در دلم به وجود می‌آوری- می‌گفت که من را دوست دارد. اجازه دادم که مرا در آغوش بگیرد. قلبم تند زد. اما ته دلم احساس می‌کردم که او برایم مناسب نیست. از آن موقع متوجه شدم که عشق در تند شدن تپش قلب خلاصه نمی‌شود. تو میدانی عشق چیست؟! عشق هر چه باشد خیلی عجیب است. شاید هم انسان را کور می‌کند! زیرا هیچوقت نفهمیدم چرا مادرم پدرم را انتخاب کرد...

برای امروز کافیست. من یک انسان غریبه هستم و اینقدر صحبت کردن در اولین نامه کمی بی‌ادبانه است. آمل از تو خواهش می‌کنم که جواب نامه ی من را بدهی ، زیرا از زمانی که نامه را در صندوق پستی ام بیندازم ، تمام دلخوشی‌‌ام همین نامه خواهد بود.

دوستدار تو ، کسی که بهتر است او را نشناسی.