شنبه ، ساعت ۷ صبح.
چشمانِ دارچینی-میشی اش را باز کرد و با اکراه از تختش جدا شد. درست است که روز تعطیل بود ، ولی رزالیند ما هیچوقت بیکار نبود! To Do List عه امروزش کامل پر بود و به همین دلیل بود که مجبور بود ساعت ۷ صبح از خواب نازش بیدار شود.
لباس هایش را که شامل شلواری دمپا گشاد به رنگ قهوه ای ، تاپی سفید و پیراهن چهارخانه ای میشد که یکی از دو رنگش با رنگ شلوارش هماهنگ بود ، پوشید. مقداری از پیراهنش را که دکمه هایش را باز گذاشته بود داخل شلوارش گذاشت. کوله اش را که از دیشب پر شده بود برداشت ، جوراب ها و کفش هایش را پوشید ، از مادرش خداحافظی کرد و به سمت کتابخانه ی شهرشان روانه شد.
قفل کمدش را باز کرد و با شتاب گوشگیر هایش را برداشت ، کوله اش را گذاشت، در کمد را بست و به سمت سالن کتابخانه دوید.
سر صندلی که نامش بر روی آن خودنمایی میکرد نشست و با گذاشتن گوشگیر ها و به دست گرفتن و باز کردن کتابش ، سفر به دنیایی دیگر را آغاز کرد.
بعد از حدود دو ساعت ، هنگامی که تمرکزش به هم خورد تازه به یاد این افتاد که کلاه آفتابگیرش را نیاورده. از کودکی نور آفتاب او را آزار میداده و هم اکنون که از روی صفحه ی سفید کتاب بازتاب میشد، به معنای واقعی کلمه کلاهِ رزالیند را پس معرکه انداخته بود. البته نور خورشید با پوست گندمگون او سازگار بود ، ولی چشمان دارچینی-میشی اش را اذیت میکرد.
این رنگی( ・ω・)☞
خلاصه، مجبور شد با نارضایتی ، بعد از گذاشتن بوکمارکش در کتاب، آن را مانند چشمانش ببندد. او همچنین شروع به ماساژ دادن چشم ها و شقیقه هایش کرد.
عضو جدید کتابخانه که از قضا کنار رزالیند مینشست، پسری نوجوان بود که به دلیل اثر بی رویه آفتاب بر روی چشمانش، ناچار بود عینک بزند. او هم تا زمانی که حواسش به دلیل آهِ از روی حسرتِ رزالیند از روی کتابش پرت نشده بود، داشت کتاب میخواند، ولی با این حرکت رزالیند، او به صورت ارادی یا غیر ارادی تصمیم گرفت به رزالیند نگاهی بیاندازد، و از آنجا که بهتر از هر کسی مشکل رزالیند را درک میکرد، در یک نگاه همه ی ماجرا را متوجه شد. او که انسانی دلسوز بود، وسایلش را جمع کرد و کلاه آفتاب گیرش را روی سر رزالیند گذاشت.
«هی! صبر کن!»
با پایین ترین تُن صدایی که میتوانست، پسری که بر سر او کلاه گذاشته بود (xD) را صدا کرد. از آنجا که گوش پسر بدهکار نبود، مجبور شد تا بیرون کتابخانه، به دنبال پسر بدود.
بعد از ۵ دقیقه ی تمام تعقیب و گریز، پسر ایستاد. شاید فهمیده بود که رزالیند او را ول نمیکند! از آنجایی که حرفی نداشت، رویش را برگرداند و منتظر شد تا رزالیند، مکالمه را آغاز کند.
رزالیند که تصمیم گرفته بود کار پسر روبهرویش را به فال نیک بگیرد و از او بازجویی نکند، نفس زنان گفت :«اسمت چیه؟»
پسر هم که نفهمید جواب به این سرعت از کجایش آمد، گفت :«جو! ... اسمم جوعه»
-اسم جالبی داری! تلفظش راحته.
-اسم خودت چیه؟
-یعنی نمیدونستی؟!...رزالیند.
-چرا باید بدونم؟
-آخه،...کلاهتو گذاشتی روی سرم و مشکلم رو میدونستی..معمولا فقط آدمایی که میشناسنم مشکلم رو میدونن.
-منم مثل توام. چشمام انگار به خورشید حساسیت دارن و.... این باعث شده چشمام ضعیف بشن. شاید به خاطره رنگ چشمامونه. انگار یه حالتی داره که نور رو از خودش عبور میده و-
-به شبکیه آسیب میرسونه و کاری میکنه که چشما ضعیف بشن؟!
-آره، همینه!
-ولی چشمای من ضعیف نشدن!
-متاسفانه باید بگم که مال تو هم ضعیف میشن ، البته اگر کلا آفتابگیر بزنی و عینک آفتابی هم یادت نره میشه تضمین کرد که چشمات به همین حالت میمونه.الان هم واقعا نمیخوام موعد ضعیف شدن چشمات زودتر برسه پس اینو نگه دار.
-یه لحظه صبر کن! دفعه ی بعدی کی میای کتابخونه؟ باید کلاهتو پس بدم.
-معمولا شنبه ها میام. همین ساعتی که امروز اومدم.
-اوه!باشه پس ، هفتهی دیگه میبینمت.
-خداحافظ رزالیند!
-خداحافظ جو!
جو با قدم هایی آرام از کتابخانه دور شد. رزالیند هم کلاهِ جو را روی سرش محکم کرد و دوباره به کتابخانه برگشت تا ادامه ی کتاب عزیزش «آرتمیس فاول و ماجرای شمال» را بخواند.
ساعت دیگر دوازدهِ ظهر بود و وقت رفتن به خانه و کمی استراحت. رزالیند هم به همین دلیل به خانه برگشت و به سمت اتاقش روانه شد تا ساعتی استراحت کند و سپس ادامه ی روزش را نیز به تفریح بپردازد.
هنگامی که زنگ ساعتِ یک و نیم به صدا درآمد، رزالیند هم با کش و قوسی از خواب بیدار شد و پیام گروه دوستانش را که قرار بود آن روز بعد از ظهر به کارائوکه بروند دید. در ضمن به آنها اطلاع داد که با کمال میل با آنها به کارائوکه میرود. ولی کارائوکه ساعت ۵ باز میشد و رزالیند نمیدانست از ساعت ۲ تا ۵ باید چه کند. To Do List عه به ظاهر پُرَش باز هم بیموقع خالی شده بود.
بعد از کمی فکر کردن تصمیم گرفت که دوربینش را بردارد و از سوژه های مورد علاقه اش عکس بگیرد. پس همان لباس های کتابخانهاش را پوشید ، دوربینش و البته کلاهِ آفتابگیرش را برداشت و از خانه خارج شد.
از آنجایی که تصمیم گرفته بود از سوژه های داخل پارک عکس بگیرد، تا آنجا دوید و بعد از دقایقی نفس تازه کردن ، به دنبال سوژه گشت. بعد از چند دقیقه، در حاشیه ی پارک، سرسره ای زنگ زده پیدا کرد که گیاهان آن را احاطه کرده بودند. پس از جای خود بلند شد و به سمت سرسره دوید تا زاویه ای خوب پیدا کند و از آن عکس بگیرد.
بعد از گرفتن حدود ۲۰۰ تا عکس از همان سوژه، بر روی زمین نشست و به پارک و بچه هایی که در آن بازی میکردند خیره شد.
«بونسوا، مادمازل!»
-اوه. با منید؟ سلام!
مرد که به زور انگلیسی حرف میزد و فرانسوی بودنش از هر کلمه ای که اَدا میکرد میبارید ، ادامه داد : «فرانسوی هستید درسته؟ فکر میکنم راحت تر باشه که باهاتون فرانسوی صحبت کنم.»
-اوه نه! من نه فرانسوی هستم و نه فرانسوی صحبت میکنم! اصالتم به جنوب غرب آسیا بر میگرده. ولی اینجا به دنیا اومدم و همینجا بزرگ شدم.
-چه عجیب! دخترانی به اندازه ی شما زیبا رو فقط درون فرانسه دیده بودم! پس جنوب غرب آسیا هم جزو قطب های زیبایی دنیا به حساب میاد!
رزالیند که از این مقدار تعریف گونه هایش گل انداخته بود آرام گفت :« لطف دارید!»
-ممکنه ازتون عکس بگیرم؟! منم مانند شما اینجا دنبال سوژه ای زیبا میگردم.
-بله حتما! باعث افتخاره!
بعد از گرفتن چند ژست زیبا توسط رزالیند عزیزمان، آقای عکاس از رزالیند تشکر و خداحافظی کرد و رزالیند را با لوازم بازیِ پارک تنها گذاشت.
کم کم ساعت به چهار و نیم نزدیک میشد و رزالیند هم در حال دوش گرفتن بود تا برای کارائوکه رفتن با دوستانش حاضر شود.
از آنجایی که کارائوکه رفتن را نمیشود تعریف کرد، بهتر است داستانمان را همینجا به پایان برسانیم. در آخر هم ، شب خوبی داشته باشید!
+شما نوشته های یک ژانرِ کارآگاهی لاوِرِ بدبخت را میخوانید.
میتونم بگم از بس شرلوک هلمز دیدم (نسخه ی سال ۱۹۸۴ ، با بازیِ جِرِمی بِرِت در نقش شرلوک) ، کتابای آگاتا کریستی رو خوندم و گوش دادم و فیلمای جنایی دیدم ... عملا یه کاراگاهِ کارکشته شدم.
(عکس از : انجمن بیکر استریت )
-مود من ۹۰ درصد اوقات ، وقتی که امیدوارانه به این فکر میکنم که یه روزی کارآگاه میشم و از این راه پول درمیارم-
ولی این عکس بالاییه واقعا آبروبره xD جِرِمیِ بدبخت xD
++چرا دلم میخواد کتاب بخونم ولی حوصلهاش رو ندارم؟ :""""