کوردیلیا؟ تو آنجایی؟! می‌دانم که دختری بی وفا بیش نیستم و لیاقت دوستی با تو که دوستی آسمانی هستی را ندارم. اما امروز به اطرافم نگاهی انداختم و ... هیچکس آنجا نبود. هیچکس نبود. کسی نبود که بشنود، ببینید یا همدردی کند. می‌دانم زیاد از احساساتم استفاده نمی‌کنم. اما ذهنم هیچگاه فاقد آنها نبوده است. همیشه در گوشه ای از وجودم سکونت کرده‌اند و خود را از تندباد های منطق نجات داده‌اند تا بالاخره یک روزی کاربردی داشته باشند. شاید آن روز امروز است. امروز تنهاترین روز است. اول تلاش کردم درس بخوانم. اما مغزم با من یاری نمی‌کرد، گویی لج کرده بود! هر چه به او فشار میاوردم و مجبورش می‌کردم که از جا بلند شود و تکانی به خود بدهد و کمی تلاش کند، انگار نه انگار. در جمجمه نشسته بود و هیچ کاری نمی‌کرد. مانند من کنونی، هیچ فایده‌ای نداشت، بیهوده تر از هر بیهوده‌ای نشسته بود و به من که همچنان به تلاش های بی‌فایده‌ام ادامه میدادم می‌خندید.

بی خیالش شدم. همانطور که گفتم کسی نبود که بخواهد کمکم کند. اصلا هیچکس نبود، چه بخواهد کمک کند چه نخواهد! همه در دنیای خودشان بودند و فقط من بودم که دنیایی برای خود نداشتم. البته، برای خودم دنیا داشتم، ولی آنقدر بی‌مصرف شده بودم که به دنیای خودم هم راهم نمی‌دادند.

سعی کردم کتاب بخوانم، اما بعد از خواندن سی صفحه، گویی که مغزم بار دیگر لجش گرفته باشد، دیگر نتوانستم کتاب بخوانم. توانایی خواندن را داشتم، اما موهبت درک کردن را نه. مغزم نمی‌خواست درک کند، نمی‌خواست! شاید از ۱۴ سال درک کردن و درک کردن خسته شده بود. دلم برایش می‌سوخت، اما از طرفی اعصابم از دستش خرد بود، ۱۴ سال خیلی زود بود برای خسته شدن، من حالا حالا ها به او نیاز داشتم و مسلما اکنون وقت لج و لج بازی نبود.

ساعتی دیگر به بطالت گذشت، انیمه‌ای دو ساعته نگاه کردم. پس از آن مادرم از من درخواست کرد که با او و دوستانش بیرون بروم تا شاید بادی به کله‌ام بخورد و سر حال بیایم، ولی قرار نبود سر حال بیایم، من کسی را نداشتم و قرار بود ساعت ها بنشینم و به حرف هایی که نه ذره‌ای از آنها را قبول دارم و نه از آنها لذت می‌برم گوش دهم. قرار بود خوشگذرانی هزار آدم را با هم ببینم در حالی که مغزم هیچگونه یاری نمی‌کرد تا خوش باشم.

این دیگر چه طلسمی بود؟ به مادرم گفتم که نمی‌خواهم با آنها بروم، اما مگر قبول می‌کرد؟! از من دلیل می‌خواست، در صورتی که خودش هیچوقت برای کارهایش دلیل نمی‌آورد. آنقدر سرزنشم کرد که چرا اینقدر ناشکرم که فرصت های خوشگذرانی را از دست می‌دهم که با او دعوایم شد. در آخر هم خودش با برادرم بیرون رفت.

در کل اگر بخواهم جمع‌بندی کنم، همه ی اینها تقصیر مغز خسته ام بود، مغزی که از اینهمه تلاش برای اهداف بلند مدت که حتی از دور هم نمی‌شود دیدشان تلاش کرده بود، مغزی که اینهمه پیشرفت از خودش دیده بود اما باور نمی‌کرد و هنوز خود را «یک تکه آشغال» تلقی می‌کرد.همه‌اش تقصیر او بود کوردیلیا، همه‌اش تقصیر او بود.

پ.ن : نه رفتنم نه برگشتم براتون مهم نیست و این رو درک می‌کنم چون من همون آدم بی مصرفِ توی این نامه‌ام و همه‌‌ی این نامه هم based on a true story عه. حتی اگر اینجا هم کسی رو نداشته باشم ولی، خود این وبلاگ برای من یه شخصه، همون دوم شخص مفردی که می‌تونم «تو» خطابش کنم و باهاش حرف بزنم.