گنج زر گر نبود ، کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد
-حافظ
خب ، این هم یه چالش جدید 3> امیدوارم دوستش داشته باشیم :>>> ایدهش به نظرم جالب اومد و من هم واقعا نیاز داشتم یه یکم نویسندگی، جدیدا توی دنیای عادی زندانی شدم و یه جورایی باید بیرون میومدم، با کلید خیال! -بماند که این زندان رو خودم برای خودم ساختم- در هر حال، قراره ۳۰ روز متوالی ، هر روزش رو یک کلمه انتخاب کنیم و باهاش یه جمله بنویسیم.
شروع چالش : ۱۴۰۱/۱۰/۱۶
اتمام چالش : ۱۴۰۱/۱۱/۱۵
دعوت به عمل میآید از بِلا ، مارین و یگانه
۱۴۰۱/۱۰/۱۶
طناب
هنگامی که تندباد های مغزم مرا از پرتگاه پایین انداخته بود، این طناب قلبم بود که نگذاشت به اعماق دره ی تنهایی سقوط کنم.
۱۴۰۱/۱۰/۱۷
قتل
او به قتل رسیده بود، اما فقط من میدانستم که چقدر از کسی که او را کشته بود، متشکر بود؛ هیچوقت زندگی کردن را دوست نداشت و چه بهتر که کَسِ دیگری کار را تمام کرده بود!
۱۴۰۱/۱۰/۱۸
شادی
شاید همیشه شادی را با قدرتمندی اشتباه گرفته ایم.
۱۴۰۱/۱۰/۱۹
شمشیر
تو با شمشیر میجنگی و زندگی را از انسان ها میگیری، اما من با کلامَم میجنگم و با آن، به زندگی انسان ها معنی میبخشم.
۱۴۰۱/۱۰/۲۰
عادت
او به کُشتَن عادت کرده بود، فکر میکرد اگر کسی را بُکُشَد، برای خودش زندگی میخرد، غافل از اینکه او مُرده بود؛ او مدت ها پیش مُرده بود.
۱۴۰۱/۱۰/۲۱
قانون
قانون من این بود که خود را در اختیار همه بگذارم، غافل از اینکه این یک نوع «شکستنِ قانون» بود.
۱۴۰۱/۱۰/۲۲
پاککن
انسان های اطرافم را میدیدم که با جنب و جوش در دفترِ وجود خود مینوشتند و پاک میکردند، اما من پاککن خود را جا گذاشته بودم.
۱۴۰۱/۱۰/۲۳
Friend
.A Friend To All Is A Friend To None
-Taylor Swift
۱۴۰۱/۱۰/۲۴
سرنوشت
سرنوشت، تقدیر یا هر چیزی که نامش را میگذارند، فقط بهانهایست برای آن انسان هایی که آنقدر ضعیف و جاهلاند که نمیتوانند خود برای خود آینده ای بسازند.
۱۴۰۱/۱۰/۲۵
کُهنه
هیچ چیز از خود قبلیام به یاد ندارم، گویی مغزم کهنه شده است؛ فقط یک سال است که به شدت تغییر کرده ام، اما آنقدر با خودِ کُهَنَم احساس دوری میکنم، که دیگر دارد از صفحه ی ذهنم محو میشود.
۱۴۰۱/۱۰/۲۶
زمین
این زمین است، همان مادری که تقریبا همهچیزِ خود را وقف فرزندانش میکند؛ نگاهش کنید! زیبا ترین چیزی است که تا به حال دیدهام!
آن زمین بود، همان مادری که همه چیز خود را وقف فرزندانش کرد، افسوس که دِگَر اثری از آن نمانده.
۱۴۰۱/۱۰/۲۷
فَندَک
من فندک هایش را همه جا میدیدم، اما او فندک داشتن را انکار میکرد؛ این اولین چیزی بود که از من میپوشاند.
۱۴۰۱/۱۰/۲۸
جَهْد
قومی به جدّ و جَهْد نهادند وصل دوست
قومی دِگَر حَواله به تقدیر میکنند
-حافظ
۱۴۰۱/۱۰/۲۹
دَردْ
نور بی تاریکی معنا ندارد، همانطور که راحتی بدون درد.
۱۴۰۱/۱۰/۳۰
سلین
سلین، تو الهه ی ماهِ قلبم بودی؛ و هیچوقت ندانستی که اگر بروی، ماهِ دِلَم دیگر نمیتابد.
۱۴۰۱/۱۱/۱
کهکشان
به کهکشان مغزم ایمان داشتم؛ دریغ از اینکه، سیاهچاله یِ کهکشانِ مغزم، قلبم بود.
۱۴۰۱/۱۱/۲
دُختَر
دختر بودن یا انسان بودن؛ مسأله این است!
۱۴۰۱/۱۱/۳
چیپس
میان حرف هایم صحبت میکردند و مانع گفته شدن افکارم میشدند، دقیقا همانگونه که برگِ چیپسی زیر پای کسی میشکند.
۱۴۰۱/۱۱/۴
افسرده
نفس آدمها،
سر بسر افسرده است؛
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا،
هر نشاطی مرده است.
-سهراب سپهری، قیرِ شب.
۱۴۰۱/۱۱/۵
بخاری
نمیدانم معلم دینیِ ما حکم بخاری را دارد، یا بخاری حکم معلم دینیامان! آخر پیش هرکدام میروم خوابم میگیرد!
۱۴۰۱/۱۱/۶
کاغذدیواری
هیچوقت به انسانی که دیوار های ذهنش را کاغذدیواری کرده اعتماد نکن! این فقط برای حفظ ظاهر است...
۱۴۰۱/۱۱/۷
تَزویر
حافظا!مِی خور و رِندی کن و خوش باش ولی،
دامِ تَزویر مکن چون دگران قرآن را.
-حافظ
۱۴۰۱/۱۱/۸
جاسوس
ای کاش میتوانستم جاسوسیِ لحظات شادَت را بکنم، دیدن لبخندِ به شیرینیِ خُرمایَت ارزشش را دارد.
۱۴۰۱/۱۱/۹
کِسِل کننده
فکر نمی کنی دنیایی که در آن همه تا ابد با خوبی و خوشی زندگی می کنند، بعد از مدتی کسل کننده می شود؟
۱۴۰۱/۱۱/۱۰
خاموش
موبایلم را خاموش کردم و به خوابی عمیق رفتم؛ خوابی که هجده ساعتِ تمام طول کشید.
۱۴۰۱/۱۱/۱۱
خورشید
خورشید در آسمان صبح دلبری میکند اما، شک دارم که بتواند دلِ تاریک مرا هم با نور و گرمایش ببرد.
۱۴۰۱/۱۱/۱۲
مَرگْ
اگر مطمئن میشدم که مرگ، شروع زندگیِ دیگریست، هزاران بار میمُردم.
۱۴۰۱/۱۱/۱۳
سَنگ
سنگ اندازی انسان ها بر عقایدم، علتی شد بر این معلول که دیگر از عقایدم -چه درست چه اشتباه- حرفی به میان نیاورم.
۱۴۰۱/۱۱/۱۴
چای
اوایل سینوزیتم از چای میترسید و تا گرما و حضورش را حس میکرد فرار میکرد، اما انگار این روز ها با او خو گرفته و حتی وقتی حضور چای را حس میکند، شدتش زیاد تر هم میشود!
۱۴۰۱/۱۱/۱۵ : روز آخر
پایان
پایان هر چیزی شروع چیز دیگریست. فقط کافی است به آن باور داشته باشی تا با هر پایان، شروعی دیگر بیابی!
بالاخره بعد از سی روز این چالش هم تموم شد :>
واقعا لذت بخش بود، چون برای هر روز از مغزم کار میکشیدم و کلماتِ سرگردونِ توی مغزم رو مرتب میکردم و یه چیز قابل خوندن و قشنگ میساختم :]
وبلاگ خالق چالش : https://secrett-garden.blog.ir/
(ممنون به خاطر این چالش قشنگ :])