شرایطی که اکنون دارم مانند کسی است که درون گودالی بینهایت ژرف افتاده. اما، از بالای این گودال بینهایتِ ناامیدی، غم و اندوه، کورسوی نوری به اعماق آن میتابد؛ نوری که ترجیح میدهم برای دلخوشی خویش هم که شده، نامش را امید بگذارم.
شاید امید همینگونه کشف شده باشد!(اگر اصلا چیزی است که بشود آن را کشف کرد.) شاید فردی در اعماق گودالی، نام همان کورسوی نور را امید گذاشته باشد، شاید هم فردی گم شده در یک جزیره ی دورافتاده، نام چشمانداز در حال نزدیک شدن یک کشتی را امید گذاشته باشد! شاید هم فردی در حال افتادن از یک پرتگاه، نام صدای افرادی که با سرعت به او نزدیک میشوند را امید گذاشته باشد! داستانش دراز است... اما غیر مهم و همینطور غیر فوری!
در کل، دستِ گلِ کاشف یا مخترعش درد نکند. آخر همین امید است که هماکنون، مرا منتظر کمکی از سوی زمان(که بگذرد و راحتم کند.) در اعماق این گودال، زنده و پویا نگه داشته است.