Michigan Cherry - River Whyless

من بالاخره برگشتم! باور کنید نوشتن تو دیلیِ تلگرام خیلی راحت‌تر از باز کردنِ این صفحه و نوشتن داخل این فضایِ به شدت سفیده! ولی خب، با ندامت و خجالت برگشتم که هم یکم از اوضاعم بگم هم چالش نادشیکوی عزیز رو ادامه بدم. خلاصه که، الان فرجه‌ی امتحان ریاضیه و دارم این صفحه رو سیاه می کنم چون یک ماهه تو این بدبختی و فلاکتم و اینکه لپتاپ برام خریدن باعث شد دست به کیبورد بشم و بیام یه حالی هم از شما بپرسم. (همین الان هم یه حشره رفت تو کیبوردم xD.) فقط امیدوارم این تعطیلی ها بیشتر از این ادامه پیدا نکنه و امتحانام رو بدم و از خستگیم بکاهم.

+و اینکه عکس‌ها هم لزوماً مال زمانِ اتفاقاتی که زیرشون تعریف کردم نیستن D:.


می‌خوام به عنوان آخرین مطلب المپیادمحور درمورد اردویِ اهدای مدال بنویسمTT. اول اینکه توی پست قبلی گفتم طلای احتمالی، ولی خب طلای قطعی شدم! (Hooray!) و بله مدالم هم خیلی خوشگله بچه‌ها عاشقشم، به عنوان کسی که دیرتر هم رسیده بود I slayed hard! خلاصه که بله. بنا بود ما رو ببرن اردو مشهد، و بردن. با پدربزرگ و مادربزرگم رفتم تهران و از اونجا با بچه‌ها (که کلی دلم براشون تنگ شده بود TT.) سوار یک قطار شدیم و رفتیم مشهد، مشهد که رسیدیم رفتیم یه هتل لوکس و خوشگل و با کلی دنگ و فنگ یه اتاق با هم المپیادی‌ها گرفتیم و خوش گذروندیم! پارتی کردیم، آهنگ خوندیم، با هم آماده شدیم، پیش هم خوابیدیم و کلی حرف زدیم و gossip night هم داشتیم! حرم زیبای امام رضا هم رفتیم (دو بار از دو شب و چهار صبح رفتیم و خیلی حس خوبی داشت، خیلی خلوت بود و واقعاً بیشتر از اینکه زیارتی باشه برای من سیاحتی بود و من به شدت از معماریِ حرم لذت بردم، به جد بگم تازه قدرت معماری ایرانی و اسلامی رو درک کردم، اون کاشی‌کاری‌ها باعث شد چشم‌هام کلی برق بزنه!) و بعد هم که مراسم برامون برگزار کردن حدس بزنید کی مجریش بود، عبدلله روا! خیلی خوب بودTT. البته رئیس کمیته‌ی المپیادمون نبود و این به شدت ناراحتمون کرد و احساس بی‌سرپرستی کردیم. ولی باز هم، به شدت خوش گذشت و از تجربه‌هایی بود که می‌دونم قرار نیست دوباره تکرار بشه. اگر دهم یا نهم هستید پیشنهاد می‌کنم سال دیگه حتماً شرکت کنید!


بذارید یکم درمورد مدرسه‌مون بگم و اینکه سال تحصیلی چطور می‌گذره. مدرسه‌مون خیلی بی‌برنامه‌تر از سال پیشه، مدیر که نداشتیم اول سال و بعضی از دبیرای خوبمون هم دیگه دبیرمون نبودن، تعداد کتابای سال یازدهم به شدت زیاده و درسا سنگین شدن و معلم‌ها سختگیر (حتی معلم ورزشمون هم سختگیره!) و اوضاع مدرسه هم خراب! همه‌ی دبیرها از بودجه عقبن! و خب ما چهارتا معلم فیزیک فقط عوض کردیم! استرسم از سال پیش کمتره و خب بلدم درس بخونم. ولی باز هم حجم درس‌ها به حدیه که واقعاً نمی‌دونم کدوم رو کی بخونم! کاشکی مشاور می‌گرفتم ولی باز هم مطمئن نیستم که اگر می‌گرفتم راحت‌تر می‌تونستم کنترل کنم وقتمو یا نه. ولی خب می‌دونم، تا زمانی که خودم اهمال‌کاری رو نذارم کنار نمی‌تونم چیزی رو درست کنم. باید واقعاً تنبلی رو کنار بذارم و تلاش کنم. توی همه چی هم آخه دارم تنبلی می‌کنم حتی سه‌تار زدنTT. خداوندا I really should stop procrastinating. بله دیگه، باید خودم را تکانی دهم.


(وای این عکس زیبا رو ببینید :)، ابر‌های سفید و پشمکی در آسمانِ آبیِ اهواز!) این چند روزه بالاخره یک کتاب شروع کردم و واقعاً سبکش رو دوست داشتم! تا اینجای کار خوندنش به شدت آرامش‌بخش بوده و بهم خوش گذشته! اسم کتاب هم «خاک غریب» نوشته‌ی «جومپا لاهیری» هست. امیدوارم تنبلی نکنم و بخونمش کامل. از طرفی سیتکام The BigBang Theory رو شروع کردم که البته یه قسمت ازش دیدم تا الان TT تو سریال دیدن هم تنبلم. لیسانسه‌ها رو هم به صورت پراکنده دارم ریواچ می‌کنم و واقعاً هم بهترین سریال دنیاست FIGHT ME!!!


-حرفی برای گفتن ندارم پس بریم برای سوال امروز!

چه حسی نسبت به سن‌گرایی داری؟

اگه منظور از سن‌گرایی قضاوت و پیش‌بینی رفتار آدم‌ها براساس سنه باید بگم که خب یکسری الگو‌های رفتاری با عوض شدنِ نسل، تغییر می‌کنه و هر نسل، مثلاً نسل زد، یکسری شباهت ها دارن به هم دیگه. ولی خب نمی‌شه هم یک صفت و یک کیفیت رو به همه‌ی افراد یک نسل نسبت داد. از این رو موافق نیستم D:.


Because I Wanted You To Know : پست های "هشتگی" صرفا پست های یهویی ای هستن که شامل : بدبختی ها ، روزمرگی ها ، غر ها ، علاقمندی ها و ...نویسنده ی این وبلاگ میشن.


𝙱𝚘𝚗𝚗𝚎 𝚓𝚘𝚞𝚛𝚗𝚎𝚎.