Separation - Ali Ghamsari & Mesbah Ghamsari

یکی از انگشتانش خونی بود. دیگر انگشتان دست چپش نیز سرخ شده بودند. فکر نمی‌کرد نقطه‌ی امنِ این روز‌هایش اینگونه به او آسیب بزند. حتماً متوجه نشده بود که چقدر سیم‌ها را سفت فشار می‌دهد، یا ندیده بود که چگونه چوب سازش از اشک‌هایش نم گرفته. در سکوتِ خانه به دنبال چسب زخمی می‌گشت تا خون انگشتش را با آن بند بیاورد، خونِ دل بند آوردنی نبود، ولی خون انگشت را می‌شد بند آورد. خون دلش را بعداً در آب پرتقالی، چیزی، حل می‌کرد تا شاید خوردنی شود.

بعد از بستن زخمش خواست که دوباره سازِ بی‌نوا را به دست بگیرد و بنوازد، نواختنی که هم برای خودش شکنجه بود، هم برای آن سازِ بیچاره. برای کسی نمی‌نواخت، اما می‌دانست که برای «چیزی» می‌نوازد. اما آن «چیز» چه بود؟ برای چه می‌نواخت؟ آیا دلیل نواختنش می‌توانست فقط شنیدنِ اتفاقیِ صدای سازش در کودکی باشد؟! نمی‌توانست.

سازش را به پایه‌اش تکیه داد و تصمیم گرفت تا آخرِ روز از آن دور باشد. یک تی‌شرتِ ساده پوشید، عطر زد و حدوداً ربع ساعتی به دنبال کلید‌هایش گشت. فکر نمی‌کرد این‌ همه مدت از خانه بیرون نرفته باشد که نبود کلید‌ها به چشمش نیاید. در هر حال، کلید‌ها را پیدا کرد و با کیف‌پولش در جیب گذاشت، اما مطمئن نبود که بخواهد از کیف‌پول استفاده کند یا نه. به احتمال زیاد اصلاً میان آدم‌ها نمی‌رفت. به نظر خودش کسی یک پسر بیست ساله‌ی عینکی با موهای تا حدودی بلند و ژولیده را نمی‌پذیرفت. کاش حداقل لباس‌هایش برپایه‌ی مُد بود که آن هم از بد روزگار، نبود. لباس‌هایش برخلاف پیچیدگی‌های روحش، همیشه ساده بودند. اگر کسی او را می‌پذیرفت هم، خود او حرفی برای زدن نداشت. چه بگوید؟ نگفته هم همه چیز پیدا بود!

هر طور که بود از شلوغی‌ها دوری کرد و به یک بوستان ساکت و متروک رسید. منظره‌ی پارک، رودِ کارون بود، ولی آنقدر به آن رسیدگی نشده بود و آنقدر در ظلمت کارون غرق شده بود که دیگر معتاد‌ها هم برای پاتوق انتخابش نمی‌کردند. کنار موانع راه می‌رفت، موانعی که نمی‌گذاشتند کسی بی گدار به آب بزند. کمی بیشتر راه رفت و در افکارش بیشتر غرق شد. خودش هم نمی‌دانست چگونه. مدت‌ها پیش به کفِ اقیانوس ذهنش رسیده بود و شاید اکنون دیگر با بیل شن‌ و ماسه‌های کف اقیانوس را کند و کاو می‌کرد.

به یک باره، چیزی درخشان روی زمین دید. برایش عجیب بود، شاید چون این دور و بر اصلاً منبع نوری نبود که چیزی بخواهد نور آن را بازتاب کند. ولی مهم نبود، پس چیزی که برق می‌زد را برداشت. تکه فلزی کوچک بود. کمی بیشتر که آن را بررسی کرد، فهمید که شئِ در دستش در واقع مضرابِ برنجیِ تار است. همان چیزی که همه‌ی تار نوازان باید داشته باشند تا بتوانند نغمه‌های روحشان را به زبان موسیقی ترجمه کنند. اما چرا روی زمین افتاده بود؟ چرا اینقدر می‌درخشید، آن هم وقتی هیچ نوری نبود؟

به راهش ادامه داد، مضراب را هم محکم در دستش می‌فشرد که یک‌دفعه، دستش شروع به درخشیدن کرد. فروغِ دستش خودش را هم به بُهت وا داشته بود. نور ساطع شده از دستش ثانیه به ثانیه بیشتر می‌شد. تا اینکه از آسمان، چیزی بر رویش افتاد. کمرش درد گرفته بود و چشم‌هایش را سفت بسته بود، با در نظر گرفتنِ احتمال شکسته‌شدن عینکش قطعاً باز کردن چشم‌هایش کار خطرناکی به شمار می‌آمد. چیزی که رویش افتاده بود بوی خوبی می‌داد، بوی آفتاب.

«نترس، خیلی هم بد فرود نیومدم!»

چشم‌هایش را باز کرد، دخترِ نوجوانی که شاید می‌شد گفت هفده ساله است به او زل زده بود. با درماندگی گفت: «می‌شه از روم بلند شی؟»

دختر با دستپاچگی بلند شد و پیراهنِ سفید بلندش را تکاند. پیراهن به زیبایی او را در آغوش گرفته بود. موهایش نه کوتاه بود نه بلند، تقریباً تا نصفِ کمرش را پوشانده بود، حلقه حلقه و موج‌دار. با خجالت گفت: «ببخشید که اینجوری افتادم روت، قرار بود راحت‌تر بفرستنم اینجا، ولی فکر کنم باهام لج کرده بودن.»

-کیا؟ اصلاً چجوری از آسمون افتادی؟

-ای بابا، اصلاً حواسم به این نبود که تو هم یه انسان عادی هستی.

-حواست نبود؟ مگه می‌شه آخه؟

-آره می‌شه. تو اون بالا زیادی مهمونِ مایی، برای همین یه لحظه یادم رفت.

-اون بالا؟

دختر آهی از خستگی کشید و شروع به توضیح دادن کرد: «من از یه دنیای کوچک‌تر می‌آم، دنیای شما اصلیه و مال من یه دنیای فرعی. محل سکونت ما یکم بالاتر از آسمونِ شماست، برای همین اینجوری به نظر رسید که از آسمون افتادم. فعلاً هم حوصله‌ی توضیح دادن اینکه دنیا‌های متفاوت چی‌ان و اینا رو ندارم پس نپرس. اما برای چی اومدم؟ در واقع اومدم که مضرابم رو ازت پس بگیرم. سری قبلی که اومده بودم اینجا گشت و گذار از مومش جدا شده.»

-شما توی اون دنیا تار دارید؟

دختر لبخند زد و به چیزی که بر کمرش آویزان بود اشاره کرد. تارِ زیبایی به کمرش بسته شده بود. «پس شما هم اونجا ساز ایرانی می‌زنید؟»

-بله! چه بسا بهتر از شما، چون اونجا یکم معنی و قدرت موسیقی با اینجا متفاوته.

-می‌تونی یکم برام بزنی؟

این را گفت و زانو زد، دستش را باز کرد و مضراب را به دختر تقدیم کرد. از او خواهش کرد که برایش تار بزند. دختر که دید او به محترمانه‌ترین شکل ممکن مضرابش را برایش پیدا کرده و حال به او برش می‌گرداند، تصمیم گرفت برای مژدگانی هم که شده، برایش بنوازد. «راستی، منظورت چی بود که گفتی من اونجا زیاد مهمون شمام؟ من که اصلاً نمی‌دونستم دنیای دیگه‌ای هم هست.» دختر لبخند زد و مضراب را به موم چسباند. «خودت یه روزی می‌فهمی.»

-یه لحظه صبر کن، من هم یه مضراب همراهم دارم، یکی از دوستام تار می‌زنه، این رو بهم داده بود، ولی من نتونستم از ساز خودم دل بکنم و از همون روز توی جیبم مونده، می‌خوای بهت بدمش؟

-چه شکلیه؟

-برنجیه، مثل مال تو، فقط فکر کنم یکم مستطیلیه.

-مستطیلی؟ ممنون می‌شم!

مضراب را به دست دختر داد، در عوض دختر نیز مضراب خودش را به دستانش برگرداند. «پس این رو پیش خودت داشته باش، ممنونم!» و دخترِ آسمانی شروع به نواختن کرد.

بیست دقیقه گذشت و چشم‌هایش دیگر از شدت اشک جایی را نمی‌دید، دختر و سازش هر دو می‌درخشیدند، نمی‌شنید دختر چه می‌زند، اما می‌فهمید، می‌فهمید چه می‌زند، یا بهتر بود بگوید، می‌دانست چه می‌گوید. دختر با سازش با روحِ او حرف می‌زد. ضربان قلبش با دختر هماهنگ شده بود، می‌خواست اسمش را بپرسد، می‌خواست بداند تار آنها با تار زمینی چه فرقی دارد که اینگونه با روح و روان بازی می‌کند. می‌خواست بداند که از ساز خودش هم در آن دنیا وجود دارد؟ یعنی سه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تارِ دنیای آنها چگونه بود؟ دقایقی دیگر به همین منوال گذشت تا اینکه دیگر نفهمید چه شد. گویی روحش از بدنش جدا شده و موقع رفتن برایش دستی هم تکان داد.

چشمانش را باز کرد، بیدار شده بود. نه! این، این چیز، به این وضوح، نمی‌توانست خواب باشد! روحش شاداب شده بود، حالا می‌دانست برای چه می‌نوازد، این پسرکِ ژولیده، برای ارواح می‌نواخت. ارواحِ همین زمینی‌های غافلی که نمی‌دانستند قرن‌هاست در حصار جسمشان‌ند، جسمی که با موسیقی می‌رقصد، ولی با آن اشک نمی‌ریزد. آن بوی آفتاب، آن مو‌هایی که مواج‌‌تر از دریا بود، نمی‌توانست خواب باشد. دستش را در جیبش برد، مضرابش را درآورد، اما مضراب، مستطیلی نبود. مضرابِ درون دستش، مضرابی سرو شکل بود.