
امسال تولد عجیبی داشتم. احساس ذوق نداشتم و حتی توی دلم ناراحت بودم که چرا سنم داره میره بالا، حس کردم آدمای به ظاهر نزدیک زندگیم فراموشم کردن، چون دوستای خیلی صمیمیم اصلا تولدم رو یادشون نبود و عملا هیچکس به جز دو سه نفر بهم تبریک نگفتن، چه تو فضای مجازی چه حقیقی. I felt like a leftover اصلا برام مهم نبود که کیک داشته باشم، شمع فوت کنم یا هر چی و برای اولین بار توی روز تولدم احساس خاص بودن نمیکردم.حتی احساس میکردم که توی این چند ساله فقط زحمت اضافی بودم، برای تمام کسایی که مجبور شدن تو این پونزده سال، هزینه هام رو پرداخت کنن، درکم کنن،بهم عشق بورزن، باهام حرف بزنن یا هر چی.
نه اینکه بگم تولد بدی داشتم یا اینکه افسرده بودم، اتفاقا بهم خوش گذشت، دوستام شب پیشم موندن و با هم تا صبح بیدار موندیم. ولی اون حس بی تفاوتی نسبت به تولدم همش همراهم بود. طوری بود که بیشتر از این خوشحال بودم که با دوستام دور همیم تا اینکه تولدمه. و خب این برای منی که روز تولدم همیشه مغرور میشدم و اینجوری بودم که : «yeah girl it's ma birthday» یکم که نه، خیلی عجیبه.
ولی در کنار این disadvantage ها، حس آرامش خاصی داشتم. (مثل نامجون تو عکس اول پست :>>) چون از غزل چهارده ساله واقعا راضی بودم و با تمام وجودم دوستش داشتم. غزل چهارده ساله به من یاد داد که لذتبخشترین چیز دنیا یادگیریه و جهان هم پر از فرصت برای یادگیری. بهم یاد داد که خودمو دوست داشته باشم و به خودم باور داشته باشم، یاد داد که اگه بخوام میتونم یه سری کار ها رو انجام بدم و کلی چیز دیگه. آرامش داشتم چون غزل چهارده ساله جای هیچ حسرتی برام باقی نذاشته و حتی میتونم بگم دلم براش تنگ میشه.
As a result : حالا دیگه پونزده سالمه D:
Because I Wanted You To Know : پست های "هشتگی" صرفا پست های یهویی ای هستن که شامل : بدبختی ها ، روزمرگی ها ، غر ها ، علاقمندی ها و ...نویسنده ی این وبلاگ میشن.
𝙱𝚘𝚗𝚗𝚎 𝚓𝚘𝚞𝚛𝚗𝚎𝚎.