-عکس از خودم-

سلامی به گرمای چای در یک شب زمستانی به تو ای زیباییِ کمی شناخته.

کارت خیلی جالب است! کاش من هم کار داشتم! البته نظر اساتید و عُلَمای فرهیخته‌ای که از خویشاوندان هستند اصلا این نیست. آنها معتقدند که : «آخرش که باید کهنه‌ی بچه بسابد! پس چرا خود را خسته کند؟! انرژی‌اش را ذخیره کند تا شاید برای همسرش فایده‌ی بیشتری داشته باشد!!»

اگر به من باشد که اصلا نمی‌خواهم همسری برگزینم (یا بهتر بگویم : دوست ندارم کسی مرا به همسری برگزیند!) . آن هم مرد های این دوره زمانه که فکر می‌کنند منتی بر سر همسرشان گذاشته‌اند و با او ازدواج کرده‌اند. 

بگذریم، خیلی جالب است که در مدرسه‌ای درس می‌دهی که قبلاً خود در آن درس خواندی. البته از خیلی جهات می‌تواند آزار دهنده هم باشد. یادآوری گذشته می‌تواند سخت باشد. با توصیفی که از آن پسر داشتی مشتاق شدم که هم خودش را ببینم هم پدرش را!

معلوم است که دوست دارم! مدرسه برای من بی‌نهایت جذاب است.

نمی‌دانستم ۲۲ سالت است. فعلا که فقط با دو سال تفاضل سنی الگوی من شده‌ای. اگر نظرت این است که کاملا شبیه منی، من هم هیچوقت دوست نداشتم کسی به غیر از خودم را به خانه‌ام راه بدهم ، نه اینکه ازدواج بد باشد نه، فقط... به روحیاتِ من نمی‌خورد.‌ اخلاقیاتم نه طوری است که کسی را تحمل کنم، و نه به صورتی است که کسی بتواند مرا تحمل کند. شاید تنها موجودی که بتوانم به عنوان هم خانه بپذیرم یک گربه باشد. آن‌ هم از همان گربه ها که همیشه طوری نگاهت می‌کنند انگار از تو طلبی چیزی دارند!

درستش هم همین است. خیلی از انسان ها خوشبختی را در ازدواج می‌بینند. مشکلی هم در آن وجود ندارد، اگر با ازدواج کردن واقعا خوشبخت می‌شوند، چه بهتر که ازدواج کنند. اما مشکل جامعه این است که دخترانی که اینگونه فکر ‌نمی‌کنند را نمی‌پذیرد و آنها را مجبور به تشکیل خانواده می‌کند. 

من کتاب زیاد می‌خوانم. از نظرم یکی از والاترین لذت های زندگی همین کتاب خواندن است. اما می‌توانم بگویم که خواندن روزنامه های زرد را نیز به اینکه کسی به من زل بزند و قصدش به قول خانواده‌ام خیر باشد ترجیح می‌دهم. فکر نمی‌کنم سبکی که برای زندگی کردن انتخاب خواهم کرد مورد قبول خانواده‌ام یا شوهر آینده و ایده‌آل خانواده‌ام باشد.

کمی پیچیده است، اما من زیبایی زندگی را در تلاش و استقلال می‌بینم. من زیبایی زندگی را در تفکر، خواندن،نوشتن،دیدن،شنیدن و حرف زدن می‌بینم.

من زیبایی زندگی را در مطالعه‌ی چیزهایی می‌بینم که هیچکس هیچ‌گاه به آنها توجه نمی‌کند. همان جزئیاتی که هیچکس به آنها توجه نمی‌کند.

برای مثال روزی به مادرم گفتم : «می‌دانی ماه چند چاله دارد؟» و مادرم جواب داد : «باز آخر شبی زده به سرت؟ معلوم است که نمی‌دانم!» -اما به نظرت زیباست. نه؟! -معلوم است که به نظرم زیباست. تا حالا چیزی به زیبایی ماه ندیده‌ام! -با این وجود، فکر نمی‌کنی که زیبایی یک دختر هم به پوست صافش نیست؟! -چه چیز ها میگویی دختر! خودت دوست داشتی صورتت پر از چال و چوله باشد؟! 

و من هم که تابِ ادامه دادن را نداشتم بحث را با این جمله خاتمه دادم : «خودت می‌دانی جوابم چیست.»

انتظار نداشتم که مادرم یکباره روشن فکر شود و به نتیجه‌ای درست برسد. در هر حال خودش هم به خاطر زیبایی‌اش هم اکنون یک همسر داشت...

مطمئن باش که من هم تن به این افکار پوسیده نمی‌دهم، من هم کاری را خواهم کرد که در آینده از انجامش پشیمان نباشم و حسرتش را نخورم.

بیا از این موضوع رد شویم و به سوال تو برسیم. من انسانی هستم که خواسته یا ناخواسته از وقت گذراندن با دیگران لذت می‌برد، عاشق حرف زدن است و معمولا بر لبانش لبخند نشسته است. من دختری شوخ طبع و بی ملاحظه هستم. همان دختری هستم که صدای خنده اش تا خانه‌ی کناری هم می‌رود و مادرش مدام به او می‌گوید که بس کند(و او نیز این کار را نمی‌کند).

حالا همین دختر سرزنده، وقتی با خود خلوت می‌کند، افسرده و ناراحت است، ساعت ها به در و دیوار خانه زل می‌زند و درباره‌ی آینده‌ و گذشته فکر می‌کند و یا نگران این است که چه خواهد شد و یه حسرت آنچه شد را می‌خورد.

شاید حرف مردم خیلی بر روی من تاثیر دارد...البته خیلی وقت ها خودم از خودم عصبانی می‌شوم و خود خود را سرزنش می‌کنم.

راستش، من خیلی دوست دارم وکیل شوم. اما اصلا نمی‌دانم که می‌شود یا نه. نمی‌دانم که کالجِ حقوق ، دانشجویِ دختر می‌پذیرد یا نه. هر وکیلی که تا به امروز دیده‌ام مرد بوده(معمولا خود را به جای مجرمین ‌جا می‌زنم و از آنها به صورت رایگان مشاوره می‌گیرم تا کمی بیشتر اطلاعات کسب کنم).شاید هم روزی وکیل شدم...

خوشحال می‌شوم اگر در نامه‌ی بعدی هم همین بحث ادامه پیدا کند.

بحث مهمی است نه؟!

دوستدار تو، دختری با خویی تند و کمالگرایانه.