اگر یادتون باشه هلن چان یه چالشی داره به اسمِ <گریزی به سوی کتاب عیدانه> که یادمه منو هم دعوت کرده بود ولی من نتونستم شرکت کنم چون عیدا وقت نداشتم کتاب بخونم TT اما از اونجایی که الان هم وقت فراوونه هم کتاب، تصمیم گرفتم یکم رنگ و بوی تابستونی به این چالش بدم و انجامش بدم، باشد که سرانه ی مطالعه ی کشور برود بالا :دی.

میتسوری،کالیستا،مارین،بِلا، آیامه و یگانه رو هم دعوت می کنم چون خیلی مشتاقم بدونم tasteشون در عرصه ی کتابخوانی چیه :>

راستی، من اکانت گودریدز هم دارم "> : My GoodReads

summer reading counter : 15/30 


~TREASURE - ORANGE~


1-ان یا ام؟ - آگاتا کریستی

GOODREADS

~GoodReads Rating : 3.8~

~My Rating : 4.3~

دو تا از معروف ترین شخصیتای آگاتا کریستی، زوج تامی و تاپنس هستن و خب این هم اولین کتابی بود که ازشون می خوندم. داستان در خلال جنگ جهانی دوم و طبق معمول تو انگلیس اتفاق میوفته. ماجرا اینطوریه که مدت زیادی از آخرین ماجرایی که تامی و تاپنس توش حضور داشتن می گذره و اون ها هم از این بیکاری خستن تا اینکه یه شخص با نفوذ در دولت انگلیس، به واسطه ی یکی از سرگرد های اسکاتلندیارد ازشون دعوت میکنه که عاملای اصلی ستون پنجم (کسایی که معمولا ملیتِ دشمن رو ندارن ولی از داخل کشور به دشمن کمک می کنن و خائنن یه جورایی) رو پیدا کنن. بخش جالب ماجرا اینه که تنها اطلاعات موجود از این پرونده از یه افسرِ از دنیا رفته که دنبال ماجرا بوده به جا مونده که اونم اینه : عبارت ان یا ام، سانگ سوزی. به همین خاطر تامی و تاپنس میرن و تو مهمان خانه ای به اسم سان سوسی مستقر می شن تا ان و ام رو پیدا کنن ...

نظر من : کسایی که منو می شناسن می دونن که من واقعا عاشق آگاتا کریستی ام. اگر بخوام براش دلیل بیارم : 1-حجم کتاباش کمه. (200 الی 300 صفحه) 2-داستان روونه و تو هیچ جای کتاب عملا خسته نمی شی و در حین داستان بهت خوش می گذره. 3- اطلاعات کاراگاه داستان به اندازه ی توعه و تو هم شانس حدس زدن قاتل/جاسوس/مجرم رو خواهی داشت. (مثلا من تو این داستان، ام رو درست تشخیص دادم.) و هزاران دلیل دیگه. خلاصه، داستان جالب بود و من هم دوستش داشتم و شخصیت موردعلاقم هم تاپنس بود. مضمون داستان قشنگ بود. مثلا یکی از مضامین داستان این بود که دشمنی که از جون و دل برای مبارزه اش مایه می ذاره لایق احترامه که برای من خیلی جالب بود. باور کنید هی چیز دیگه ای که بگم اسپویله xD پس برید بخونیدش ">

-نقل قول-

خیلی بد است که آدم جز فکر کردن کار دیگری نداشته باشد.

 -☆-

شخصی که داستان دروغی را تعریف می‌کند معمولاً جزئیات زیادی را به یاد می‌آورد، اما آدم راستگو این‌طوری نیست.

 -☆-

خیلی عادی است که ما به دشمن خودمان بد و بیراه می‌گوییم. مطمئنم که آلمان‌ها هم همین‌ کار را می‌کنند. صدها نفر مثل سرگرد بلیچلی ... از بس به آلمان‌ها بد و بیراه می‌گویند، دهانشان کف می‌کند. خود من هم از آلمان ها متنفرم؛ وقتی می‌گویم «آلمان‌ها»، نفرت تمام وجودم را می‌گیرد. اما وقتی به تک تک مردم آلمان فکر می‌کنم، به مادرانی که با دلواپسی منتظر خبری از پسرهایشان هستند، به جوان‌هایی که خانه و زندگی‌شان را ترک می‌کنند و به میدان جنگ می‌روند، به کشاورزانی که محصولشان را درو می‌کنند، به مغازه‌دار ها، به آلمانی های انسان‌دوستی که می‌شناسم ... آن وقت دیگر احساس نفرت نمی‌کنم. می‌دانم که آلمان ها هم انسان هستند و، درست مثل ما احساس و عاطفه دارند.


2-همه چیز، همه چیز - نیکولا یون

GOODREADS

~GoodReads Rating : 3.99~

~My Rating : 3~

این کتاب معروفترین کتابِ نیکولا یون، نویسنده ی جامائیکایی-آمریکایی هست. داستان، داستانِ دختری به نام مادلینه که به گفته ی مادرش از بیماری SCID (نقص ایمنی مرکب شدید،یه اختلال ژنتیکی نادره) رنج می بره و مادرش برای اینکه مادلین آسیبی نبینه، اون رو به مدت هجده سال توی خونه (که خیلی پیشرفتس و اتاق تهویه داره و از این چیزا...) قرنطینه نگه داشته. همه چیز عادی پیش می رفته تا اینکه همسایه های جدیدی به خونه ی کناریشون نقل مکان می کنن و مادلین هم شروع می کنه به دید زدنشون و اینجوری با پسری به اسم الیور (اُلی) آشنا می شه. تا یه مدت با ایمیل با هم در ارتباط می مونن تا اینکه مادلین پرستارش رو راضی می کنه تا اجازه بده اُلی بیاد خونشون (در صورتی که کسی جز مادر و پرستارش اجازه ندارن بیان تو خونه، چون ممکنه مادلین مریض شه.). خلاصه، اینجوری می شه که مادلین و الیور همو می بینن. اما ماجرا از اونجا جدی می شه که مادلین تصمیم می گیره از خونه فرار کنه ...

نظر من : خب من اول این کتابو از کتابخونه مرکزی گرفته بودم که فهمیدم کیفیت ترجمه ش پایینه پس رفتم و ترجمه ی نازیلا محبی رو از نشر نون گرفتم که خیلی بهتر بود. کتاب رو دوست داشتم، داستانش مثل راپونزل بود. اما تفاوتش این بود که نامادری راپونزل برای سواستفاده از قدرتش اونو توی برج زندانی کرده بود. اما مادر مادلین به خاطر عشقش به دخترش و استرسی که داشت مادلین رو توی خونه نگه داشته بود. نکته ی خوب دیگه ای که کتاب داشت این بود که هیجان انگیز بود و حداقل من از خوندنش خسته نشدم. به شخصیت ها پرداخته شده بود و می شد شخصیت ها رو کامل درک کرد. شخصیت موردعلاقه ی من تو کتاب، کارلا (پرستار مادلین) بود. در هر حال، کتاب خیلی ادبی و خاصی نیست، ولی ارزش یبار خوندن رو داره و من پیشنهادش می کنم.

-نقل قول-

می تونی هر کار وامونده ای رو درست انجام بدی و با وجود این زندگیت به گند کشیده بشه.

 -☆-

لایه های خارجی پوستمان هر دو هفته یک بار عوض می شود. اگر همه ی سلول های بدنمان چنین کاری می کردند، ابدی می شدیم. اما بعضی از سلول های ما، مثل سلول های مغزی مان، بازسازی نمی شوند. آنها پیر می شوند و ما را پیر می کنند.

بعد از دو هفته، پوستم هیچ خاطره ای از دستش نخواهد داشت، اما مغزم به خاطر خواهد آورد. ما می توانیم یا زندگی ابدی داشته باشیم یا خاطره ی تماس. اما نمی توانیم هر دو را با هم داشته باشیم.

-☆-

پدر و مادرم فقط به سه چیز اعتقاد دارن : خانواده، تحصیلات و کار سخت. منظورم از "خانواده" یه مرد، یه زن، دو بچه و یه سگه. منطورم از "تحصیلات" یه دوره ی دانشگاهی چهارساله است و منظور از "کار سخت" کاریه که هیچ جوره به هنر ربط نداره. یا به آرزو ها. یا به رویا های ستاره ی راک.

-☆-

شاید معنی بزرگ شدن، ناامید کردن آدم هایی باشه که دوستمون دارن. 

-☆-

اما همیشه امکان هر اتفاقی هست. سالم ماندن همه چیز نیست. زندگی فقط زنده ماندن نیست. 


3-دختر مهتاب - سو لین تن

GOODREADS

~GoodReads Rating : 4.15~

~My Rating : 4.3~

داستان، یک داستانِ اساطیریِ چینیه درمورد چانگ ئی (Chang'e) الهه ی ماه. البته نه درمورد خودش، بلکه دخترش، شینگ ین. در افسانه های اصلی، چانگ ئی زنی فانی بوده که وقتی هوئی، همسرش، مورد لطف امپراطوری افلاک قرار می گیره و اکسیر جاودانگی رو به عنوان پاداش به دست میاره، به اون خیانت می کنه و اکسیر رو خودش می نوشه و به دنیای نامیرایان پا می گذاره. اما هیچکس واقعا خبر نداره که چانگ ئی چرا اینکار رو کرده! چانگ ئی هنگامی که شوهرش اکسیر رو می گذاره و خودش می ره به جنگ، باردار بوده و دکتر ها هم بهش گفته بودن که بچه اش زنده نمی مونه. اون هم از ترس اینکه هوئی بر نگرده و حتی بچه اش رو هم کنار خودش نداشته باشه، اکسیر رو می نوشه تا بچه اش رو نجات بده. اما افسوس که موقعی که چانگ ئی اکسیر رو می نوشه و به همراه بچه ی توی شکمش به آسمون صعود می کنه، هوئی بر می گرده و صعود همسرش رو به آسمون می بینه. چانگ ئی هم هیچوقت نمی فهمه که هوئی اون لحظه چه احساسی داشته. خلاصه، چانگ ئی مورد خشم امپراطور افلاک قرار می گیره و در ماه زندانی می شه. اینجوری می شه که اون هر شب فانوس های ماه رو روشن می کنه و با حسرت به دنیای فانیان، که روزی خودش هم عضوی از اون بوده خیره می شه. اما چانگ ئی یک دختر داره و هیچکس، حتی امپراطور و ملکه ی پادشاهی افلاک هم از این ماجرا خبر ندارن. چانگ ئی نمی خواد دخترش هم به سرنوشت خودش دچار بشه، پس اون رو پنهون می کنه و بهش می گه از جادوش استفاده نکنه. اما شینگ ین که نمی دونسته چرا، از جادوش استفاده می کنه و باعث به شک افتادن امپراطوری افلاک می شه. اینجوری می شه که شینگ ین مجبور می شه فرار کنه...

نظر من : خب، من کتاب رو دوست داشتم. باید بگم که عاشق افسانه های مشرق زمینم و فکر کنم یکی از دلایلی کتاب رو دوست داشتم همین بود. فانتزی داستان قوی بود و توصیف های نویسنده هم عالی بودن (البته جاهای اندکی هم اضافه گویی کرده بود که ما به خاطر overall کار چشم پوشی می کنیم :دی). من شخصیت ها و کلنجار رفتنشون با خودشون و افکارشون رو دوست داشتم. و اینکه بعضی بخش های کتاب زیادی قابل پیش بینی بود، بعضی جاها هم برعکس، یه درصد هم نمی شد پیش بینی کرد! کتاب عاشقانه هم هست که من عاشقانه اش رو هم دوست داشتم (چون عاشقانه های شرقی معمولا خوبن TT) و به نظرم پاک و ملایم بود و به بخش های مهمی از عشق، احساس گناه و وجدان اشاره کرده بود. شخصیت مورد علاقه ی من هم ونژی بود.

-نقل قول-

کوچک که بودم از هیولا های بدجنس توی قصه ها می ترسیدم. حالا کم کم می فهمیدم که به همان اندازه هم باید از لبخند بعضی ها و حرف هایی ترسید که از تیغ عمیق تر می بریدند.

-☆-

در جنگ برنده وجود ندارد. حتی کسانی که فکر می کردند برنده اند، بازنده بودند. 

-☆-

عشق پایانی ندارد و چرخه ای است که مدام تکرار می شود و تغییر می کند و هر بار افق های تازه ای پیش روی آدم باز می کند. عشق به خانواده، دوستان و عشق میان عشاق... هیچکدام شبیه به هم نبود و با این حال هر کدام به جای خود ارزشمند بود.


4-این وبلاگ واگذار می شود - فرهاد حسن زاده

GOODREADS

~GoodReads Rating : 3.63~

~My Rating : 2.5-3.5~

داستان تو باحالترین شهر دنیا -حداقل از نظر من- اتفاق میوفته، یعنی آبادان. اون هم تو دوران جنگ، وقتی آبادان داره محاصره می شه و مردمِ جنگ زده دارن از شهر می رن تا شاید تقدیر براشون تو شهر های دیگه ی ایران خوش تر نوشته باشه. اما بذارید درمورد راوی داستان، یعنی درنا صحبت کنم. درنا یه دختر شانزده ساله است که توی کتابِ دست دوم فروشی نزدیک خونشون، کتابِ دست نوشته ای پیدا می کنه و متوجه می شه که این کتابو، مالک و فروشنده ی کتابفروشی نوشته و از اون جالب تر، بر اساس اتفاقای واقعی توی زندگیش، اون هم در دوران جنگ که نوجوون بوده گردآوری کرده! خلاصه، درنا کتابو یک شبه می خونه و شیفته ی داستان می شه و تفریبا بدون اطلاع نویسنده، اون رو توی یک وبلاگ به اسم "دسته کلید" منتشر می کنه! (ما داستان رو در قالب پست های وبلاگِ دسته کلید می خونیم) اما بریم سراغ داستان. همونطور که گفتم، داستان تو آبادان اتفاق میوفته و در دوران جنگ، زمانی که کتابفروشِ ما، یعنی زال، دوازده-سیزده سالش بوده. اما داستان از چه قراره؟ زال، عاشق دختر همسایه شون، فریباست. اما به خاطر جنگ، خانواده ی فریبا مجبور می شن از آبادان برن. اما، توران خانم -مادرِ فریبا که برای زال هم حکم مادر داره- قبل از رفتن، دسته کلیدی به زال می ده -که کلیدای خونه شونه- و از زال می خواد که از خونه شون مراقبت کنه، تا وقتی که برگردن، چون به گفته ی توران خانم، اونها تا یک هفته ی دیگه برمی گردن! و زال می مونه و خونه ای که باید ازش مراقبت کنه، و آزادی ای که قادرقناری ای تمام سعیشو می کنه تا ازش بگیره.

نظر من : می تونم بگم که واقعا یکی از بهترین کتابایِ نوجوانِ تالیفی ای بود که خونده بودم. داستان رو دوست داشتم و باهاش همراه شدم. این نکته که تمرکز اصلی روی زال بود و نه جنگ، و اینکه جنگ در کناره ی داستان بود بیشتر باعث شد جنگ رو درک کنم و به شدت ازش بترسم تا اینکه بهش بی توجهی کنم. حالا شاید بگید تو که کتابو دوست داری چرا بهش دو و نیم ستاره دادی! و باید بگم که، داستان خیلی گُنگ بود. می تونست واضح تر باشه. درسته که بعضی از کتابا چون مرموزن قشنگن، ولی به نظر من این کتاب از اون کتابا نیست. و یه نکته ی باحال، کامنتای وبلاگ واقعا همونطوریه که تو کتاب اومده xDD واقعا expressionشون از فضای وبلاگ قابل تقدیره xD. در کل داستان خیلی زیبا و گیرا بود، شخصیت پردازی خوب بود (به غیر از فریبا که حداقل من دوست داشتم بیشتر درموردش بدونم) و فضای داستان هم خیلی گرم و صمیمی بود. اما می تونست رو خود داستان بیشتر کار بشه و شاخ و برگِ بیشتری داشته باشه. شخصیتِ مورد علاقه ی من لطیفه بود. پیشنهاد می کنم کتاب رو :>>

-نقل قول-

«مولانا می گه : دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم. بدن عینهو قفسه. روح جانه. مهم روح آدمه که باید آزاد باشه، از هفت دولت آزاد.» نزدیک تر آمد و دست کشید روی سرم. «می دونی، آدما از یه قماشن، فقط دوختشون با هم فرق می کنه.»

 -☆-

راست می گفت. آدم منتظر هیچ جا نمی تونه بره، نه خودش، نه خیالش.

-☆-

اصلا زیبایی های داستان به همین زشتی هاشه. اینجوری می شه که یه چیزی از دل یه چیز دیگه می زنه بیرون. از دل غم، شادی، از دل اسارت، آزادی، از هر چی که فکر می کنی درسته یه راهه که به نادرستی هم ختم می شه. اصلا کی می دونه چی درسته و چی غلط؟ چی واسه کی درسته و واسه کی غلط؟


5-عاشقانه های یونس در شکمِ ماهی - جمشید خانیان

GOODREADS

~GoodReads Rating : 4.02~

~My Rating : 4-4.5~

این داستان هم در دوران جنگ اتفاق می افته و به من یادآوری می کنه که این جنگِ هشت ساله، به اندازه ی تمام ستاره های تمام کهکشان ها داستان داره برای گفتن. شخصیت اصلی کتاب اسمش ساراـست. پدر سارا تعمیرکار ساز های موسیقی و مخصوصا پیانوـه، البته بهتره بگیم احیاگر ساز هاست. چون هر ساز رو مثل یک موجود زنده می‌بینه و مثل یک موجود زنده باهاش رفتار می‌کنه. خلاصه، پدر سارا متوجه می‌شه که سارا در زدن پیانو استعداد داره و فرم دست و انگشت هاش به شدت مناسبِ پیانو زدنه. اینجوری میشه که تعلیمات سارا برای یادگیری نحوه ی نواختن پیانو آغاز می‌شه. و این پروسه با ورود پیانو ای به اسم کوکو به خونشون عجیب تر و هیجان انگیز تر می‌شه و باعث میشه سارا حتی با اینکه تا حالا پشت پیانو ننشسته یکهو در خوابش بهش قطعه ای الهام بشه و اون رو بزنه!اما داستان اصلی از جایی شروع میشه که اونها (سارا، سام-برادر سارا- و مامانش) در حالی که از جنگ فرار می‌کنن با یونس و بی بی آشنا می‌شن و با اونها به «آشیانه» می‌رن...

نظر من : وای من این کتاب رو خیلی دوست دارم TT از استادِ دوره ی رمان خوانیمون به شدت ممنونم که این masterpiece رو به من معرفی کرد. شاید masterpiece اغراق باشه، که خب هست، ولی من واقعا کتاب رو دوست داشتم. کتاب، خیلی روانه و قابل فهم. یه چیزی بین رمان نوجوان و بزرگساله و بزرگسالان هم از خوندنش لذت خواهند برد. پرداخت به شخصیت ها به اندازه اس -به غیر از یونس که من همچنان معتقدم می تونست بیشتر بهش پرداخته بشه- و عالی. روایت داستان خطی نیست و از چند زمان و چند جا روایت میشه و این اصلا آزاردهنده نیست و لذت بخش هم هست TT اما نقد اصلی، داستان خیلی کوتاه و گنگ بود. می شد ادامه پیدا کنه. می شد اینجوری تموم -شایدم شروع *side eye*- نشه و داستان ادامه پیدا کنه و حداقل یونس رو یکم بیشتر در کنار سارا ببینیم! پایان زیادی گنگ و کمی هم تلخ بود -خب ما که یونسو نمی شناختیم که بخوایم سرش گریه و زاری کنیم که *second side eye*- اما خب کل این انتقادا از امتیازی که من می تونستم بهش بدم کلا نیم الی یک نمره کم کرد و این یعنی کلیت داستان واقعا زیباست و پاشید برید بخونید TT. شخصیت مورد علاقه ام خودِ سارا بود.

-نقل قول-

لبخندی زد و گفت : «این همون چیزیه که من به اون می گم وارونگی. آینه همه چیز رو وارونه می کنه. وقتی تو می خوای به چپ خط بکشی ولی دستت به طرف راست پایین می ره، یعنی این که آینه داره به تو می گه تو می تونی از توی هر چیز تکراری یه چیز تازه و عجیب بیرون بکشی، به شرط اینکه عادت های همیشگی ت رو بذاری کنار.»

 -☆-

شاید حق با یونس بود که می گفت تا وقتی ما با چشم نگاه نکنیم، چیزی را به درستی نمی بینیم. ما با چشم نگاه نمی کنیم؛ با مغز نگاه می کنیم. و این یعنی خطای باصره. و خطای باصره یعنی اینکه همراه نگاه کردن، قضاوت هم می کنیم.


6-شگفتی! - آر. جی. پالاسیو

GOODREADS

~GoodReads Rating : 4.38~

~My Rating : 5~

داستان درمورد پسریه به اسم آگوست، که به خاطر یه نارسایی ژنتیکی ظاهرش شکل نامطلوبی گرفته و این باعث می شه همه ازش بترسن و وقتی می بیننش فرار کنن،چشم بچه هاشون رو بگیرن یا حتی برای دور شدنِ شیطان ازشون دعا بخونن! خلاصه، آگوست تقریبا به این کارا و لوس بازیای آدما عادت کرده و برای اینکه شرایط روحیش هم متزلزل نشه، تو خونه درس خونده. اما یک روز صحبت مادرش رو می شنوه که به پدرش می گه : «می خوام امسال آگوست رو بفرستیم مدرسه.» همونطور که انتظار می ره، آگوست اول قبول نمی کنه، ولی بعد بالاخره راضی می شه. ماجرا های مدرسه از زمانی آغاز می شه که آگوست برای معارفه و دیدن مدرسه به مدرسه میره. اونجا با سه تا بچه به نام های شارلوت، جولیان و جک ویل آشنا می شه. از همون اول کار با جولیان چپ میوفته و جولیان هم با اون، اما با جک ویل صمیمی می شه و با شارلوت هم دوست می مونه. می گذره و می گذره تا بالاخره سال تحصیلی جدید شروع می شه. اتفاق خاصی تو مدرسه نمی افته به جز اینکه آگوست موقع ناهار کسیو نداره که پیشش بشینه، تا اینکه یه روز دختری به اسمِ سامر میاد و کنارش می شینه...

نظر من : خب، من کتاب رو دوست داشتم. راستش فکر می کردم بچه گونه تر باشه، ولی کاملا مناسب بود و از جایی که تمرکز داستان رفت رو خواهر آگوست مناسب تر هم شد! من که لذت بردم. شخصیت پردازی خوب بود و می شد شخصیت ها رو درک کرد. فقط اینکه داستان کمی قابل پیش بینی بود و یکسری از اتفاقات معلوم بود که می افتن یا نمی افتن. ولی خب این قابل پیش بینی بودن واقعا مشکلی ایجاد نمی کرد و لذت بخش هم بود. من بیشتر از همه بخش خواهر آگوست رو دوست داشتم چون به معنای واقعی نشون داده بود که نوجوان بودن چجوریه و من واقعا نویسنده رو تحسین می کنم، چون آدمای بزرگسالِ زیادی هستن که با اینکه خودشون یه زمانی نوجوان بودن نمی تونن با قلمشون و نوشته هاشون وجهه ی نوجوان رو درست نشون بدن. راستی! این اولین کتابِ تابستونیه که بهش پنج ستاره دادم TT واقعا دوستش داشتم و به نظرم نویسنده خیلی حرف برای گفتن داشت با همین یک کتاب. شخصیت مورد علاقه ام هم اولیویا -خواهر آگوست- بود. پیشنهاد می کنم =)

-نقل قول-

گاهی آدم بدون اینکه منظوری داشته باشه، دیگران رو آزار می ده.

-☆-

خیلی مضحک است که برای توصیف والدینی که زیادی از فرزندشان حمایت می کنند، واژه ی حامیان افراطی را داریم، ولی واژه ی مخالفش را نداریم! برای توصیف والدینی که خیلی کم به فرزندانشان می رسند، چه واژه ای به کار می بریم؟ بی توجه؟ سهل انگار؟ بی خیال؟ یا همه ی این ها؟ 


7-لالایی برای دختر مرده - حمیدرضا شاه‌آبادی

GOODREADS

~GoodReads Rating : 3.67~

~My Rating : 2~

خب، رمان دو تا خط داستانی داره، یکی از اینها توی زمان حال و از زبان مینا، زهره و «من» روایت می شه و خط داستانی دیگه هم از زبانِ میرزا جعفر خانِ منشی باشی روایت می شه. بگذارید اول درمورد خط داستانی دوم صحبت کنم. خط داستانی دوم بر اساس یک واقعه ی تاریخی هست که به این عنوان شناخته می شه : «فروش دختران قوچانی به ترکمنان در دوراه مشروطه» داستان اینه که در منطقه ای به اسم قوچان، حاکم ها و اشراف زاده ها اینقدر ستمگرن که با وجود خشکسالی نه تنها از مردم مالیاتِ به شدت سنگین می گیرن، بلکه اگر مالیات ندن، اونها رو بر می دارن و وسط شهر اینقدر شکنجه می کنن تا یکی از اهالی دلش بسوزه و بیاد و مالیات فرد مورد شکنجه رو بده. اوضاع به قدری بد می شه که اهالی قوچان مجبور می شن دخترانِ سه تا ده ساله شون رو به قیمت سی الی چهل و پنج تومان به ترکمن ها بفروشن تا بتونن مالیاتشون رو پرداخت کنن. عده ای ناشناس، به پایتخت و نماینده های مشروطه پیغام می دن و از ظلمی که در این منطقه می شه با خبرشون می کنن، پس دولت مشروطه هم میرزا جعفر خان منشی باشی رو به همراه گروهش می فرسته به قوچان تا از ماجرا سر در بیارن... اما بیایم این ورِ داستان؛ خط داستانیِ این ور با معرفی شهرک ارغوان شروع می شه و اینکه این شهرک هیچوقت کامل نشده و سازنده اش، متاسفانه از طبقه ی پنجم بلوک سیزدهم میوفته و میمیره و اینطوری می شه که پروژه ناتمام می مونه. خلاصه، بعضی از خانواده هایی که واحد هاشون تقریبا تکمیل شده میان و شروع به زندگی می کنن در این شهرک که خانواده ی زهره هم شاملش می شه، دختری که میگه دخترِ دیگه ای رو می‌ شناسه که موهایِ خاکستری داره، دست‌ هاش از آرنج به پایین سوخته و از همه مهم‌تر، صد سال پیش مرده!...

نظر من : راستش من این کتاب رو از کتابخونه قرض گرفتم و باید بگم که به شدت خوشحالم که نخریدمش و پولم رو پاش ندادم. وقتی رفتم گودریدز که بهش ستاره بدم، دیدم کلی آدمِ بزرگسال چهار و حتی پنج تا ستاره دادن و تعجب کردم راستش! همه به روایت توجه کرده بودن و اینکه چه داستان تازه ای انتخاب شده! اما به این توجه نکردن که نویسنده رمان رو برای قشر نوجوان نوشته و نه بزرگسال! خلاصه، به نظر من داستان جالب بود. البته من بیشتر خط دومِ داستان رو دوست داشتم تا خط اول. پیام داستان اینه که مردسالاری هنوز تو ایران هست و چیز خوبی نیست و اینا... که به نظر من خیلی شعارگونه بود و اغراق آمیز. در ادامه باید بگم که اصلا نتونستم مینا و زهره رو درک کنم، شرایط دور و برشون رو چرا! ولی خودشون رو اصلا! فقط میدونستم که مینا ادبیات دوست داره و زهره هم از طرف خانواده‌ش بهش بی توجهی میشه... حتی به شخصیت حکیمه هم پرداخته نشده بود درست! مشخص بود که درمورد مردسالاری حرف می‌زنه، مثلا پدر و برادرای زهره دقیقا نماد همینن، ولی خیلی کلیشه ای و شعارگونه‌اس و برای منی که همسن شخصیت های داستان بودم هم یکم سطحی بود. خلاصه که پیشنهاد نمی کنم ولی شخصیت مورد علاقه ی من پدر مینا بود، چون طرز برخوردش با مینا خیلی شبیه پدر من با منه. البته میرزا جعفر خان منشی باشی رو هم دوست داشتم.

-نقل قول-

گاهی قرار گرفتن اتفاقی بعضی چیزها در کنار هم زندگی ما را تغییر می‌دهد.

-☆-

در شگفتم از صبر پروردگار که چگونه با این همه ظلم و جور بندگانش، زمین و زمان را در هم نمی‌پیچد؟! به زلزله و صاعقه‌ای از میان بر‌نمی‌داردمان و یا حجتش را بر ما حاضر نمی‌کند که ریشه‌ی ستم را یک‌سره برکند؟! همچنان ایستاده و می‌نگرد تا ببیند این نامزدی را تا کجا ادامه خواهیم داد. اما مگر شقاوت انسان پایان هم دارد؟

-☆-

 تاریخ هر وقت از آدمای ضعیف حرف می‌زنه، کسی بهش توجه نمی‌کنه.


8-دریا پشت ایستگاه قطار است - یوتا ریشتر

GOODREADS

~GoodReads Rating : 3.68~

~My Rating :3~

داستان،داستانِ نوینر و کاسموسِ، دو تا بچه که تو خیابونا زندگی می کنن و خانواده ای ندارن که توی شرایط سخت و آسون بهشون پناه بیارن یا غم و شادی شون رو باهاش شریک بشن. خلاصه، اونها زندگی شون رو خیلی عادی می گذروندن تا وقتی که نوینر به کاسموس میگه که : «من آرزومه که برم دریا.» اینجوری می شه که تصمیم می گیرن که برن دریا. اما با کدوم پول؟! از اونجایی که نه نوینر و نه کاسموس پول ندارن، به این نتیجه می رسن که برن به یه کافه تا شاید یکی دلش براشون بسوزه و بهشون غذا و پول بده؛ اما اونها با رفتن به کافه نه تنها غذا گیرشون میاد، بلکه ملکه رو هم می بینن و ملکه بهشون پول می ده، اما در ازای با ارزش ترین چیزی که نوینر داره، یعنی فرشته ی نگهبانش...

نظر من : خب کتاب کلا صد صفحه اس، به همین خاطرم هست که پاراگراف بالا زیاد نیست، یکم دیگه می نوشتم اسپویل بود xD ولی قشنگ بود، با اینکه به نظرم داستان می تونست ادامه پیدا کنه و حتی پیچیده تر بشه اما یه لطافت و آرامش خاصی توی کتاب هست که باعث می شه از این مسائل ناراحت نشین. شخصیت پردازی تا حدودی خوبه، ولی جای کار داره -نه اینکه من نویسنده باشما xD قضیه اینه که اونقدرا که باید نتونستم با شخصیتا همزادپنداری کنم-  خب در پایان هم باید بگم که شخصیت مورد علاقه‌م ملکه بود.

-نقل قول-

کلی راه می‌روند تا اینکه آخر سر می‌رسند به جایی که تویش زندگی جریان دارد، جایی که پشت شیشه‌های روشن پنجره ها مادران میز شام می‌چینند، بچه های حمام رفته با لباس خواب‌های تر و تمیز روی صندلی‌هایشان می‌نشینند و کاکائو می‌نوشند.

نوینر از نگاه کردن به پنجره ها سیر نمی‌شود. یاد مامانش می‌افتد و برای همین دلش از غصه بدجوری می‌گیرد.

کاسموس می‌گوید : «به آنجا نگاه نکن. آن‌ها خیلی با ما فرق دارند. اگر برق خانه‌شان قطع شود از گرسنگی می‌میرند. هیچی از دنیا نمی‌دانند! واقعا نمی‌دانند! ای بابا! ول کن دیگر!»

-✩- 

رویا ها از فرشته ها مهم ترند. حتی از نانِ شب هم مهم ترند.

-✩-

توی این دنیا جز مرگ هیچ چیز دیگری مجانی نیست و خیلی کم پیش می‌آید که معجزه ای بشود و شانس، مفت و مجانی در خانه‌ات را بزند.


9-رودخانه‌ی واژگون (جلد اول، «تومِک») - ژان کلود مورلوا

GOODREADS

~GoodReads Rating : 4.20~

~My Rating :4~

کتاب درمورد سفرِ دور و دراز پسری به نام تومِکه که تا حالا حتی پاشو از دهکده شون بیرون نذاشته. حالا چرا؟ چون تنها خواربارفروشی (یا بهتره بگیم همه چیز فروشی) شهر رو اون می گردونه! تومک همیشه آرزو داشته که همه چیزو رها کنه، کوله بارشو ببنده و بره سفر! بره و کل دنیا رو بگرده! اما نمی تونه، مردم دهکده بدون اون چه کار می کنن؟ پس ترجیح می ده این فکر رو در حد یه آرزو توی سرش داشته باشه، خب اون که نمی تونه صرفا برای خوشحالی خودش یه دهکده رو ناراحت کنه. اما، یه روز که تومک مثل همیشه توی مغازه ش نشسته و منتظره مشتری ای بیاد، دختری وارد مغازه می شه که در همون نگاه اول تومک رو مجذوب خودش می کنه. دختر بعد از کمی نگاه کردن به قفسه های مغازه، از تومک می پرسه که : «شما اینجا همه چیز می فروشید؟» و از اونجایی که جواب تومک مثبته، دختر هم برای اطلاع از صحت حرف تومک موجودی چند چیز عجیب و غریب رو می پرسه. وقتی می فهمه که تومک اونها رو داره، موجودی چیزی رو از تومک می پرسه که خواسته ی اصلی شه و در کمال تعجب، همه چیز فروشی تومک نه تنها اون رو نداره، بلکه خود تومک هم تا حالا اسمشو نشنیده : یک بطری از آب رودخانه ی کجار! آبی که جلوی مردن را می گیرد!...

نظر من : خب، من واقعا این کتاب رو دوست داشتم TT یه آرامش خاصی توش بود که توی هیچ کتابی ندیده بودم. شاعرانه بود و زیبا، هیچ نبرد استرس زایی تو داستان وجود نداشت. یعنی می تونیم بگیم داستان آنتاگونیست نداشت و خب این برخلاف چیزی که فکر می کردم لذت بخش بود! یه دنیای آروم و پر از صلح، چیزی که امروز ازش محرومیم و این کتاب قشنگی و جادویی بودنش رو بهمون یادآوری می کنه. راستش باید بگم که جنسِ فانتزیِ کتاب، متفاوته. معمولا ما توی داستان های فانتزی یه پروتاگونیست مشخص و یه آنتاگونیست مشخص داریم (هری پاتر و ولدمورت، الکس،کانر و مرد نقاب‌دار یا سوفی و آگاتا) و فضای داستان پر از شور و هیجان و معمولا جنگ بین خیر و شره؛ اما ما اینجا یه دنیای پر از صلح داریم و فقط یه ماجراجویی رو دنبال می کنیم و این دنیای قشنگ باعث می شه در طول کتاب روند آروم و شاعرانه ای رو دنبال کنیم. کتاب کوتاهه (صد و هفتاد صفحه) و کمی یکنواخت. شخصیت اصلی هم زیادی خوش شانسه و خب این باعث می شه آدرنالینتون موقع خوندن داستان بالا نره. در کل من به شدت فضای کتاب رو دوست داشتم TT ولی می شد رو شخصیت ها بیشتر کار شه. (که خب ممکن بود داستان رو خسته کننده کنه) شخصیت های مورد علاقه ام هم ماری بود.

-نقل قول-

آیا این که زندگی این چنین برایمان ارزشمند است، دقیقا به این علت نیست که روزی پایان می یابد؟...

آیا فکر داشتن زندگی جاودانه حتی مخوف تر از مردن نیست؟...

و اگر آدم هرگز نمیرد، در آن صورت آن هایی را که دوست دارد و قبلا مرده اند، چه موقع دوباره خواهد دید؟...


10-هفتاد و سومین نفر - یاسین حجازی

GOODREADS

~GoodReads Rating : 4.11~

~My Rating :5~

-نظر نمی دم چون واقعا غیر قابل توصیفه این کتاب، و خب ورژن صوتیش رو گوش کنید ترجیحا-


11-بچّه های کشتی رافائل - محمدرضا مرزوقی


12-یک دقیقه بعد از نیمه‌شب - سارا کروسان


13-سال بلوا - عباس معروفی

GOODREADS

~GoodReads Rating : 3.97~

~My Rating :5~

-من در حدی نیستم که درمورد این کتاب نظر بدم پس چند تا نقد بخونید ازش : نقدِ یک | نقدِ دو-


14-وحشی - دیوید آلموند


15-در یک ظهر داغ تابستان دختری از بصره آمد - جمشید خانیان