~آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی~

حافظ - پالت

جنابِ حافظ، هم اکنون آمده ام اینجا و برای تو می نویسم و شاید نوشتنم به این دلیل باشد که بگویم : « حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس .» زندگی خسته کننده است و سخت می گذرد، گویی روی هر زخم که مرحم می گذارم، زخمی دیگر سر باز می کند و از سر انگشتان پا تا مغزم را می سوزاند. در این میان اما، قلبم بیشتر از هر چیز درد می گیرد. تا همین چند وقت پیش قلبم را حتی حس هم نمی کردم، اما این روز ها انگار با چشم هایم دست به یکی کرده و با هر سوزشش، چشم ها را مامور می کند تا ببارند، ببارند و بارششان بند نیاید، به سیلِ جاری بر روی جلد کتاب هایم هم توجهی نمی کند. ترس ناکافی بودن امانم را بریده است. آری، آری، می دانم که گنج زر، گر نبود کُنجِ قناعت باقیست اما خودت هم می گویی این کار گدایان است مگر نه؟ می دانم منظوری عرفانی داری، اما من نمی توانم در برابر ثروتی از جنس علم که رو به رویم قرار دارد بی تفاوت و قانع باشم. من تشنه ی یادگیری ام، تشنه ی زیبایی های جهان، زیبایی های انسان و ذهنِ سرشار از خلاقیتش. اما برای یادگیری و حفظ این مقدار از دانش، ناکافی ام. تو حافظی، حافظِ زیبایی های هستی، حافظ زیبایی هایِ آدمی ... تو درد من را می دانی؛ می توانی به من یاری برسانی. شاید هم اکنون با خود بخندی و بگویی : « بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بُوَد .» اما مرا با خود ببر، دست من را بگیر و با خود به میخانه ببر، می خواهم از این دنیا رها شوم، خلاص، آزاد، مرخص، هر چیز که تو فکر می کنی، فقط می خواهم با تو بیایم و به پشت سر نیم نگاهی نیز نیندازم. من می خواهم عطش یادگیریِ حود را با دیدن و حرف زدن با تو خاموش کنم، می خواهم به من یاد دهی که خدا کیست، چیست ... می خواهم به من بگویی عدالت چیست، جمال چیست. ممکن است در جواب من بگویی که : « وجود ما معمایی ست غزل!/که تحقیقش فسون است و فسانه. » اما تو از این فسون و فسانه بهتر از من خبر داری نه؟! خودت خوب می دانی که آن پریشانی شب های دراز و غم دل/همه در سایه ی گیسوی نگار آخر می شود. و قطعا اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت/باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.

و اما به عنوان اختتامیه ی این نامه، بیا با یکدیگر عهد ببندیم که روزی یکدیگر را ببینیم، در بهشت، دنیایی دیگر، هر جا که بشود. بیا به شیراز برویم و در مسجد نصیر الملک، زیر آن نور های رنگی بنشینیم، چای بنوشیم، بخندیم و بگوییم : « مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب/چون نبک بنگری همه تزویر می کنند! »