~

کوله اش را برداشت و شالش را بر سر کرد. دستگیره ی در را فشرد و بعد از چند ثانیه، در با صدای بلندی بسته شد. رویتِ کفش های روی راه پله، مُهری بر آزادی اش می زدند. کلید را در دستانش نگه داشت تا به در حیاط برسد. با چرخاندن کلید در قفلِ درِ حیاط، رسما بعد از یک ماه از خانه بیرون رفت.

شهر، بالاخره سرد شده بود و این را با دیدن لباس های مردم نیز می شد فهمید. می توانست شرط ببندد که در این ماجراجویی اتفاقات جالبی برایش خواهد افتاد. از خیابان های فرعی خارج شد و به خیابان اصلی رسید. دلش برای این همهمه و شور تنگ شده بود، پس ایستاد تا نگاه کند. این شهر هیچوقت نا امیدش نمی کرد. سنگ تمام می گذاشت تا به او نشان دهد که زندگی، هر چقدر هم که او بایستد و نگاه کند، می گذرد و کسی به او اهمیت نمی دهد که ایستاده یا نه. با هجوم این فکر به سرش، پاهایش را مجبور به حرکت کرد، او راوی داستان دیگران نبود. خود نیز داستانی داشت که باید آن را ادامه می داد، وقت خواندن قصه های متفرقه را نداشت.

اینگونه شد که مقصدی برای خود مشخص کرد، چه جایی بهتر از کتاب فروشی؟ گرچه پول خرید کتاب هایی به آن گرانی را نداشت، اما دیدن کتاب ها و جماعت کتابخوان، به اندازه ی کافی زندگی بخش بود تا او را راضی کند که قدم در راه آنجا بگذارد. در راه آدم های زیادی را دید که؛ خرید می کردند، غذا می خوردند، سیگار می کشیدند و می خندیدند. خنده ی آنان به او قدرت راه رفتن می داد.خودش هم نمی دانست چگونه خوشحالی یک مشت غریبه آنقدر بر او تاثیر می گذارد. هر چه که بود به راه خود ادامه داد تا به کتاب فروشی برسد.

~

~

سر انجام به کتاب فروشی رسید. بوی کتاب، مستش می کرد. چند ماهی بود به خاطر شلوغی های روزانه اش نمی توانست حتی به خواندن کتاب های نامربوط به درس و مدرسه فکر کند. چه برسد به اینکه یکی از آنها را بردارد و بخواند! اما هیچ چیز از لذت دیدن کتاب هایی مرتب چیده شده در قفسه کم نمی کرد. ضرب المثلِ «بهتر ز کتابخانه جایی نَبُوَد» بیهوده بر زبان مردم ایران نیوفتاده بود!

بعد از دقایقی نگاه کردن به رهگذران، تصمیم گرفت که از یکی از راهنما ها بپرسد که کتابِ «تولستوی و مبل بنفش» را دارند یا نه. اما زودتر از اینکه بخواهد بپرسد، چشمش به کتاب خورد. گویی کتاب او را پیدا کرده بود و نه او کتاب را. کتاب را برداشت و با خواندنِ توضیحاتِ کتاب، دانسته های خود درباره ی کتاب را جمع و جور کرد و تصمیم گرفت آن ها را در دفترش بنویسد :

داستان درباره ی خودِ نویسنده، نینا ست، برای زمانی که خواهر بزرگترش، آن ماری رو از دست می ده. به گفته ی خودش این غم اینقدر براش بزرگ و عجیب بوده که اون رو از همه چی زده کرده. سیر تکامل کتاب اینجوریه که اول از همه، نینا هیچ راهی برای درمان خودش و خاموش کردن آتش این غم پیدا نمی کنه. اما بعد به یک نتیجه می رسه : «کتاب درمانی» ! چه کلمه ی جالبی. نینا تصمیم می گیره طی سیصد و شصت و پنج روز، یا همون یه سال، هر روز یک کتاب کامل رو بخونه و این ایده به ذهنش میاد که این مسیر رو با جزئیات ثبت کنه (که نتیجه ش هم می شه همین کتاب) حالا چرا مبل بنفش؟ خب، اون هر روز روی یه مبل بنفش می نشسته و کتاب اون روزش رو می خونده. به نظرم روش تازه ایه. در کل، حس می کنم نینا تصمیم گرفته به جای فراموش کردن غمش، باهاش روبه رو بشه. تا جایی که می دونم، اون بین کتاباش تراژدی و کتاب غم انگیز هم می خونده. اگه وقت خوندنش رو داشتم حتما می خریدمش.

فکر می کنم منم به یه مبل بنفش نیاز دارم. البته وقتی فکر می کنم به این نتیجه می رسم که سال پیش این مبل رو داشتم. ولی یا گمش کردم، یا خراب شده و نمی تونم درستش کنم. در کل، باید مبل بنفشم رو پیدا کنم، شاید رنگش اونقدرا هم مهم نباشه، مثلا مبل خاکستری، یا آبی آسمونی؟

به نظرم آدما مبل خاکستریِ (یا آبی آسمونی) منن. وقتی می بینمشون، فارغ از هر فکری که توی ذهنم دارم، با دیدن احساساتشون که مثل یه آبشار از کوهِ روح و روان و قلبشون می ریزه. تحت تاثیر قرار می گیرم و باهاشون همزادپنداری می کنم. به غیر از این، آهنگ هامم می تونن مبل خاکستریم باشن. یا حتی همین کتابام. یا دوستام، یا خانوادم؟ حالا که فکر می کنم کلی مبل خاکستری دارم که به خودم اجازه نمی دم روشون بشینم. باید به رویداد های اطرافم فرصت دوباره بدم.

~

~

بعد از نوشتن نظرش درباره ی مقدمه ی کتاب، وسایلش را جمع کرد و با عجله از کتاب فروشی خارج شد. این نوشتن بیشتر از چیزی که فکر می کرد طول کشیده بود، اما او را به نتایج زیادی رسانده بود. حداقل یاد گرفته بود که واقعا دلیلی ندارد که اینقدر غر بزد! به جای غر زدن و خرده گرفتن، باید راه حلی پیدا می کرد و آن را پیش می برد.

به خانه رسید. کسی در پذیرایی نبود. به اتاقش رفت تا شاید اعضای خانواده اش را پیدا کند. اما در اتاق را که باز کرد. شئ ای کادو پیچ شده را دید. نزدیک تر شد. چیزی روی آن نوشته شده بود :

[ اینروزا بهت سخت می گذره و ما اینو می دونیم. پس اینقدر همه چی رو توی خودت نریز. ما اینجاییم، دقیقا کنارت. پس بهمون اجازه بده کمکت کنیم.  پدر، مادر و برادر! ]

بسته را باز کرد. یک کتاب در آن بود. روی کتاب با شکلی که همین امروز دیده بود نوشته شده بود : «تولستوی و مبل بنفش»