بعد از چند سال پدرم بالاخره فرصت کرده بود که در جریان سفر چندین و چند ساله ی ما به شهر خرم آباد،ما را به قلعه ی فلک الافلاک ببرد. این قلعه نمای شهر است و بدون آن، می شود گفت خرم آباد بی معنی است. فلک الافلاک هدیه ای به جا مانده از ایران باستان و ساخته شده به دستور شاپور اول، پسر اردشیر بابکان (اردشیر یکم)، بنیان گذار سلسله ی ساسانیان است. این قلعه، دربردارنده ی دو موزه است؛ یکی از آنها موزه ی مردم شناسی استانِ لرستان و دیگری موزه ی اشیایِ باستانی -که هزاران سال قبل از میلاد مسیح ساخته شده اند- است.

خلاصه، به قلعه رسیدیم و پدرم ماشین را در پارکینگی پارک کرد. به سمت قلعه راه افتادیم و بعد از خرید بلیت، وارد محیط منتهی به قلعه شدیم. پدرم می گفت که این فضای رویایی تا همین چند سال پیش دانشگاه بوده و دانشجویان در این ساختمان قدیمی و زیبا درس می خواندند. اما به دلیل آسیب پذیر بودن آثار باستانی، میراث فرهنگی آن را از آنِ خود کرده و این مکان دیگر جایی برای کسب علم نیست.

بعد از کمی گشت و گذار در محیط بیرون قلعه به سراشیبیِ بلندی رسیدیم که حاوی تعداد زیادی پله بود که مرا یاد یزد می‌انداخت. از پله ها بالا رفتیم و به دری رسیدیم. از در گذشتیم و وارد فضایی شدیم که از چپ به حیاط قلعه و از راست به پشت بام ختم می شد. در کنار پله هایی که به پشت بام ختم می شدند تابلویی زده شده بود که روی آن نوشته شده بود : «ورود به پشت بام ممنوع است.» وارد حیاط قلعه شدیم و پس از کمی قدم زدن به موزه ی مردم شناسی وارد شدیم. موزه را که سیاحت کردیم دوباره به حیاط برگشتیم که بسیار خلوت بود. پدر و برادرم بر روی نیمکتی نشستند و من از آنها جدا شدم، چشم هایم را بستم و شروع به قدم زدن در حیاط قلعه کردم.

هنوز چند دقیقه ای از آغاز قدم زدنم در حیاط نگذشته بود که گردبادی را در اطرافم احساس کردم. گردباد؟! آن هم در اولین روز تابستان؟! بعد از چند ثانیه، گردباد گویی فرونشست و بالاخره توانستم چشم هایم را باز کنم، اما بعد از باز کردن چشمانم، متوجه شدم که شب شده! هوا خنک تر بود و پدر و برادرم نیز گویی غیب شده بودند. از همه عجیب تر آنکه از بیرون قلعه صدای هیچ ماشینی شنیده نمی شد. (فقط گاهی اوقات صدایی شبیه به یورتمه ی اسب می آمد.)

وحشت زده از اتفاقی که افتاده، به سمت بیرون حیاط قلعه دویدم که یک دفعه چیزی چشمم را گرفت. تابلویی در کنار دیوار پشت بام نصب نشده بود... فرصت را غنیمت شمردم و به سرعت از پله ها بالا رفتم. آنقدر بالا رفتم تا مردی را دیدم. لباس عجیبی بر تن داشت و نیزه ای در دست گرفته بود. (شاید وارد تئاتری چیزی شده ام!) مرد تا چشمش به من افتاد فریاد کشید : «آهای دخترک! به کدامین گواه پای به اینجا نهاده ای؟» من که از ترس می لرزیدم سعی کردم فرار کنم اما مرد که انگار نگهبان بود دامنم را گرفت. صبر کن، دامن؟! مگر من دامن پوشیده بودم؟! ولی الان وقت فکر کردن به دامنی که بر پا داشتم نبود، پس به شدت دامنم را از دستان مرد بیرون کشیدم و به سانِ باد از پشت بام گریختم. دویدم و جای مخفی شدنی برای خود پیدا کردم، آنجا بود که تازه توانستم به لباس بر تنم دقت کنم.

پیراهنی به رنگ آبی بر تن داشتم که پایین آن چین داشت. همچنین بر روی یقه ام سنگ هایی از جنس عقیق و فیروزه سنگ دوزی شده بود و ریسه هایی طلایی نیز به آنها زینت می داد. از سمت راست لباس، توری به همراه ریسه ای نقره ای بر سر شانه ی لباس دوخته شده بود که از پایین به سمت چب پیراهن چسبیده بود. آستین های لباس نیز بلند و پوشیده، اما سرم و موهایم آزاد بودند. موهایم نیز همان گونه، یعنی کوتاه و مجعد باقی مانده بودند. گوشواره ها و گردنبندم که پلاکی مزین به نقش فروهر داشت نیز سر جایشان مانده بودند. اما همه ی پوشاک قبلی ام محو شده و گویی فردی دیگر شده بودم.

هر طور که بود بر ترس خود غلبه کرده و وارد قلعه شدم. همه چیز همانطور بود که دیده بودم، با این تفاوت که سازه ی قلعه هنوز تکمیل نشده بود و با کمال بسیار فاصله داشت، اما زیر پاهایم فرش های نفیسی انداخته شده بود که نقش هایشان خبر از ایرانی بودنشان می دادند. فضای قلعه نیز به جای بوی کهنگی، بوی زندگی و حرکت می داد. آرام و حیرت زده در فضای قلعه راه می رفتم که زنی را دیدم.

من هیچ نگفتم، ولی او شتاب زده شانه هایم را گرفت و به من گفت : «دخترک! چه با خود اندیشیده ای که اینگونه بی پروا در راه‌رو های این کاخ گام بر می داری؟!» من نیز سراسیمه جواب دادم : «من؟ نباید اینجا راه بروم؟! فحاشی که نکرده ام! دارم راه می روم!!»

-فحاشی؟ این واژه را تاکنون نشنیده ام اما اگر می پنداری که بدسخنی کرده ای باید بگویم که نه! این چیزی نیست که می خواستم بگویم، هر کسی نمی تواند پای در اینجا بگذارد. اینچا دژ شاپورخواست است! می دانی به کجا آمده ای؟!

تازه توانستم کمی به زن دقت کنم. لباسی بدن نما بر تن داشت و حلقه ای فلزی در زیر سینه هایش و پارچه ای روبان مانند از روی شانه اش به پایین افتاده بود. موهایش را با حلقه ای به بالا بسته بود و گوشواره‌هایی زرین به گوش آویزان کرده بود. ناخودآگاه پرسیدم : «تو رقصنده ای؟»

-رق  صند  هه؟ نمی دانم چه می گویی اما من می وَشتَم.

وَشت؟ ناگهان چشمانم برق زد! او رقصنده ی پادشاه بود! اما من سوالی دیگر نیز در ذهن داشتم که مهم تر بود : «اما این کاخ که ساختنش به فرجام نرسیده است!» زن به من زل زد «تو را چه به این سخن ها! زود از اینجا برو!»

تا جایی که من می دانستم، بنای اولیه ی قلعه ی فلک الافلاک در دوران شاپور اول ساسانی ساخته شده بود ، اما ساخت قلعه تقریبا در زمان سقوط ساسانیان یعنی سال ششصد و پنجاه و یک میلادی به اتمام رسیده بود. در هر حال، عجیب بود که شاه ایرانشهر به جای طاق کسری در تیسفون یا کاخ بزرگش در بیشاپور، جشنش را در این کاخ نیمه تمام برگزار می کند.

به حرف زن گوش دادم و سعی کردم از کاخ فرار کنم، اما هر چه بیشتر در کاخ نیمه کاره می دویدم، بیشتر راه را گم می کردم. صدای نگهبانان نیز هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد و می توانستم پچ پچ هایشان را بشنوم. پس تا در اتاقی را پیش روی خود دیدم، آن را باز کردم و واردش شدم.

اتاق نیمه تمام بود. دیوار هایش هنوز استحکام لازم را نداشتند و ظرف های حاوی ساروج همه جا دیده می شد. اما ناگهان تختی شاهانه رو به روی خود دیدم، آری. آنجا شاهنشاه ایران، شاپور یکم نشسته بود. زنانی زیبارو آن را باد می زدند و زنی دیگر نیز برای اون چنگ می نواخت. در را آرام و بی صدا باز کرده بودم و خوشبختانه توجهی به من جلب نشده بود. پشت یک ستون نیمه کاره و کوتاه مخفی شدم و به نظاره ی شاه ادامه دادم.

پسری کنار او نشسته بود که یک دست داشت. او قطعا اورمزد، هرمز و یا هرمزد یکم بود. در کتب تاریخی نام او را به اشکال زیادی دیده بودم. دستش را نیز تا جایی که می دانستم به دلیل اثبات وفاداری خویش به پدرش (شاپور اول) از دست داده بود.

بعد از گذر چند دقیقه، تازه توانستم حرف هایشان را متوجه شوم؛ درباره ی طالع بینی حرف می زدند. اینکه ستاره ها به دور زمین می گردند و هر کدام نشان دهنده ی چه بخت و اقبالی هستند.

پس این پادشاهی بود که به علم و دانش نگاه ویژه داشت و در برهه ای از زندگی اش می خواست پادشاهی را کنار گذاشته و فیلسوف شود!! البته نمی توانستم به آنها خرده بگیرم. کوپرنیک بسیار بعد از آنها زاده شده و خودی نشان داده بود.

جایی نخوانده بودم که شاپور اول کسی را به سختی مجازات کند، مگر فردی خائن یا حریفش در جنگ، پس ترس را کنار گذاشته و از پشت ستون بیرون آمدم، نباید فرصت هم صحبتی با شاهنشاه ایران را از دست می دادم.

تعظیم کردم. «درود بر پادشاهِ ایرانشهر.» پادشاه نیم نگاهی به من و نیز نیم نگاهی به پسرش انداخت. وقتی اورمزد اظهار بی اطلاعی کرد، پادشاه به من چشم دوخت و سرانجام زبان باز کرد. «اینجا چه می کنی دخترک؟! به چه گواهی وارد شده ای؟» دوباره تعظیم کردم.

-پوزش می خواهم. بر آن آهنگ نکردم که شما را آزرده کنم. نکته ای بود که می خواستم آن را با شما درمیان بگذارم.

-بگوی!

-درباره ی بخت بینانی است که اینجا بودند. می خواهم بدانید که این فال بینی ها به هیچ روی درست نیستند. ستارگان برای شما یا بخت و فال شما نمی جنبند! آن ها نیز آرایش خود را دارند و ایزد گرانمایه آنها را اینگونه آراسته است. این گفت و شنود ها بس شما را درباره ی آینده بدبین یا خوشبین می کند. باشد که شما خود پشتکار داشته باشید و دل به این دروغ ها نبندید.

پادشاه سرش را کج کرد و با نگاهی، به پسرش اجازه ی صحبت داد. «تو به چه باوری این سخن می گویی؟ از کجا می دانی که چنین است؟» نمی دانستم چگونه باید توضیح دهم.

-بازگویی این گفتار برای من سخت است، زیرا ژرفای سخنم بسیار است و کار بازنمودن آن را برایم دشوار می کند.

-مگر موبدی که چنین می گویی؟

-وارونه! موبد نیستم که چنین می گویم!

-به چه سزایی اینگونه سخن می گو-

پادشاه دستش را بالا برد و به او فرمان سکوت داد و خود شروع به صحبت کرد : «گفتارت ارزش اندیشیدن دارد اما بدان که نتوانستی آن را به درستی بازنمایی.»

داشتم سر تکان می دادم که در باز شد و همان نگهبانی که در پشت بام دیده بودم وارد اتاق شد. تا سر برگرداندم به سمتم حمله ور شد. من نیز دو پا داشتم، دو پای دیگر قرض کرده و به حیاط فرار کردم، خوش شانس بودم که راه رسیدن به حیاط را به یاد داشتم. صدای نگهبانان را شنیدم که به حیاط می آمدند. اما دیگر دیر شده بود. چشم هایم را بستم و گردباد را باری دیگر در اطراف خود احساس کردم.

بعد از چند ثانیه، چشمانم را گشودم. پدر و برادرم روی نیمکتی رو به رویم نشسته بودند. لباسِ خود را به تن داشتم و صدای ماشین ها از بیرون قلعه شنیده می شد.