هیچکس نبود.

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • غَزَلْ (هیرای)
    • سه شنبه ۶ دی ۰۱

    نامه‌ای برای یک دوست #3

    -عکس از خودم-

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • غَزَلْ (هیرای)
    • شنبه ۲۱ آبان ۰۱

    #6

    "Love can be a very frightening thing. That is why most great love stories are tragedies."

    «عشق می‌تواند چیزِ بسیار ترسناکی باشد. به همین دلیل است که بهترین داستان های عاشقانه ی دنیا تراژدی هستند»

    «مرگ بر روی نیل، به قلمِ آگاتا کریستی»


     

    اینجا هم بارون اومد بالاخرهㅠㅠ.

    باران بارید، بارانی که تلخ بود. بارانی که دلگیر بود. بارانی که که مانند اسیدی بر روی صورت می‌ریخت و چشم ها را می‌سوزاند و به گریه وادار می‌کرد.

    ~ 𖦹~

    در دوران خردسالی‌ام، برای درک بهتر مفهوم باران، می‌گفتند که ابر ها گریه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌کنند.

    اما اکنون، ابر ها به معنای واقعی کلمه به پهنای صورت اشک می‌ریزند، رعد و برق ها هم صدایشان در نمی‌آید. هیچ کس هیچ حرفی برای گفتن ندارد. چه بگوید؟! غم ها آنقدری زیاد و مشخص اند که دیگر گفتن ندارند! زمین خونین گویا‌ی همه‌چیز است...


     Because I Wanted You To Know : پست های "هشتگی" صرفا پست های یهویی ای هستن که شامل : بدبختی ها ، روزمرگی ها ، غر ها ، علاقمندی ها و ...نویسنده ی این وبلاگ میشن.


    𝙱𝚘𝚗𝚗𝚎 𝚓𝚘𝚞𝚛𝚗𝚎𝚎.
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • غَزَلْ (هیرای)
    • چهارشنبه ۱۱ آبان ۰۱

    هزارتویِ زندگی~

    عقربه ی ساعت شمارِ ساعتِ خانه، به عدد ۳ اشاره ‌‌‌‌‌‌می‌کند، من هم وارد اتاقم می‌شوم تا پس از روزی طاقت فرسا لباس های مدرسه‌ام را با شوق و ذوق به این طرف و آن طرفِ اتاقم پرت کنم. وقتی برای ناهار خوردن پیدا نمی‌کنم و به این امید که ساعت ۴ از خواب بیدار شوم و پس از سی دقیقه تمرین کردن ، ساعت ۴ و سی دقیقه وارد کلاسِ زبانم شوم، می‌خوابم.

    ساعت ۴ و ۴۵ دقیقه است. با اضطراب از خواب بیدار می‌شوم. ۱۵ دقیقه از آغاز کلاسِ زبانم می‌گذرد. دستم را دراز می‌کنم و به گوشی‌ام چنگ می‌زنم. با همان ۱۵ دقیقه تاخیر وارد کلاس می‌شوم و به طرز عجیبی، معلم سخت گیرم دیر رسیدنم را به سخره نمی‌گیرد. هر چقدر تلاش می‌کنم از مغزم کار بکشم نمی‌توانم. اینگونه است که فقط به خواندن از روی جواب هایم اکتفا می‌کنم و برای کار های اضافی داوطلب نمی‌شوم.

    ساعت ۶ عصر است، کلاسِ زبانم تمام شده و من هم بلافاصله پس از اتمامش نشسته ام و برای درس هایم برنامه می‌ریزم، سردردم را نادیده می‌گیرم و سعی می‌کنم تست های استعداد تحلیلی ای را که باید ، حل کنم. با توجه به ناتوانی ذهنی و جسمی‌ام نتیجه ی نسبتا خوبی گرفته‌ام، طبیعتاً حال و اوضاعم در روز آزمون اینقدر اسفبار نخواهد بود.

    ساعت ۷ عصر است، حل تست های استعداد تحلیلی تازه به پایان رسیده، ولی فرصتی برای استراحت پیدا نمی‌کنم، پس کتابکار شیمی را برمیدارم و شروع می‌کنم به خواندن و خواندن و خواندن، امتحان شیمیِ چهارشنبه با هیچکس شوخی ندارد، حتی با شما دوست عزیز!

    پس از یک ساعت و سی دقیقه کلنجار رفتن با اعداد اتمی و گروه ها و تناوب ها، بالاخره ۱۵ دقیقه استراحت می‌کنم و چایی می‌نوشم -و ته قلبم آرزو می‌کنم که سردردم فرو بنشیند-

    سردردم که فرو نمی‌نشیند هیچ، بیشتر هم می‌شود. امان از این زیست! ساعت ۹ و ۴۵ دقیقه است و مغز من هم پر است از انواع جلبک ها و آغازیان-گرچه آنقدر هم که باید در مغزم فرو نمی‌روند-

    ساعت ۱۰ و ۱۵ دقیقه ی شب است و من بعد از وقفه‌ای ۳۰ دقیقه‌ای باز به پای درس هایم نشسته‌ام. ببینید بازیِ روزگار با من چه کرده که انشا نوشتن هم برایم سخت شده ‌‌‌است.

    ساعت ۱۱ است و کار های من بالاخره تمام شده. اما از شدت سردرد نه می‌توانم بخوابم ، نه می‌توانم کتابی بخوانم. پس تنها راه موجود را بر‌می‌گزینم. فکر کردن

    پس از ۳۰ دقیقه فکر کردن ، افکارم را مرتب می‌کنم و به یک خلاصه می‌رسم، این خلاصه‌ی پرکاربرد را اینجا نیز می‌نویسم، باشد که هر روز چشمم به آن بیوفتد و از آن درس های بیشتری بگیرم :

    زندگی مانند یک هزار تو است، با این تفاوت که هیچوقت نمی‌توان از آن بیرون آمد و به نحوی آن را حل کرد. زندگی هزاران هزار بن بست دارد، نمونه‌اش همین درس خواندن و به جایی نرسیدن. اما وقتی به بن بست رسیدیم چه کار کنیم؟! وقتی درون هزار تویی قرار داریم و به بن بست می‌رسیم عقب گرد می‌زنیم و به عقب برمی‌گردیم ، دوباره موقعیت را بررسی می‌کنیم و راهی که فکر می‌کنیم درست است را انتخاب می‌کنیم. زندگی هم همین است. وقتی به بن بستی رسیدیم ، باید به گذشته برگردیم و اشکال کار را در رفتار هایمان پیدا کنیم، رسیدن به بن بست در هر کاری می‌تواند هزاران دلیل داشته باشد، شاید انسانی هستیم که کل روزش با حرف های منفی می‌گذرد، یا شاید انسان های توسری خوری هستیم. دلیلش هر چه که باشد ، بهتر است آن را گردن دیگران نیندازیم، اول او خودمان شروع کنیم. تغییر کنیم تا با بن بست های کمتری برخورد کنیم، شاید با این کار به انسان های دیگر هم یاد دادیم که اولا به جای تحلیل بن بست های زندگی ما ، راهِ خودشان را در هزار توی زندگی خودشان پیدا کنند و ثانیا راه و روش مواجهه با بن بست های زندگی خودشان را یاد بگیرند.

  • نظرات [ ۲۶ ]
    • غَزَلْ (هیرای)
    • يكشنبه ۸ آبان ۰۱
    شروعی دوباره : 1401/4/14
    ~
    «تاریخ به ما می‌آموزد که بشر هرگز از تاریخ چیزی نیاموخته است.»
    -هگل (فیلسوف بزرگ آلمانی)
    ~
    «سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به.»
    -ابوالفضل بیهقی ، تاریخ بیهقی
    ~
    بهتر ز کتابخانه جایی نبود!
    -از ضرب‌المثل های فارسی